راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

خواهری که نشناختمش

مدتی است که ریحانه بیشتر اینترنت می آید. ازدواج کردن خواهر برادرهایش و اینترنت پرسرعت هم  مزید علت شده. خیلی وقت ها با هم چت می کنیم و عکس و  لینک های جالب می فرستیم. 


همیشه وبلاگش را می خوانم و یکی در میان نظر می دهم. او هم پیگیر مطالب وبلاگ دیگرم هست.

امروز خواستم ببینم جاهای دیگر هم فعال هست یا نه. رسیدم به یک سری فید و مطلب و نظر. وبلاگش را چهار سال پیش خودم برایش ساخته بودم. عکس پروفایلش هم با هم بودیم که گرفت. اما من همینطور نظراتش را می خواندم، چشم هایم را می مالیدم، دوباره اسم و آدرسش را چک می کردم و مطمئن می شدم خودش هست. باز یک نظر می خواندم و رأیم برمی گشت. می گفتم حتما نویسنده این نظرات یک دختر20 -22 ساله هست نه 14 ساله!

بعد دوباره عکسش را می دیدم و مطمئن می شدم خودش هست.


یعنی اگر اسم اینترنتی اش را نمی دانستم عمرا می شناختمش.


آدم در اینترنت حتی خواهر خودش را هم نمی شناسد؛ آن وقت چطور به دوستی های اینترنتی اعتماد کند؟ ها؟

لوازم آرایش با ویتامین کا!

هنوز برای مامان هدیه ای نخریدم. سه تا امتحان این هفته ام و کربلا رفتن بابا، خریدن هدیه روز مادر را عقب انداخت.


هرچه توی خانه فکر کردم که چیزی به ذهنم نرسید. گفتم ویترین مغازه ها را نگاه کنم بلکه جنسی چشمم را بگیرد. کیف که تازه خریده، کفش که بگیر نگیر دارد، لباس که ریحانه برایش هدیه گرفته، طلا که مثقالی خدا تومن است!


می رسم به مغازه لوازم آرایشی. به سرم می زند حالا که تا اینجا آمدم دو سه قلم رنگ و روی لوازم آرایشم را نو کنم. مغازه دار مرد میانسالی است که دارد بلند بلند تلفن حرف می زند و دعوا می کند. پشیمان می شوم، برمی گردم بیرون ویترینش را نگاه می کنم. هیچ خوش ندارم از مرد، لوازم آرایش بخرم. آخر چارچشمی می ایستد بالا سر آدم و می گوید اگر دوست داری همینجا رنگش را تست کن ببین بهت میاد! 

حالا بیا و توجیه کن که من مسلمانم و تو نامحرمی و جلوی نامحرم آرایش نمی کنم و هیچ کس هم مجبورم نکرده.  البته معمولا رنگ لوازم آرایش را پشت دست تست می کنند؛ اما اینکه فروشنده بخواهد زُل بزند به دستم و بعد نظر بدهد که آیا رنگش به پوستم می خورد یا نه... دوست ندارم.


دو دل بودم. می شد تست نکرده بخرم. می دانستم چه رنگ و مدلی می خواهم. کاغذهای پشت ویترین را خواندم. نوشته بود رژ لب مایع 500 تومن!


فکرش را نمی کردم کمتر از دو سه تومن داشته باشد. برگشتم داخل مغازه. تلفنش تمام شده بود. یک جعبه بود که فکر می کردم تستر هست. از بس رنگ و رویش رفته بود و بعضی رژ لب ها فقط یک چکه داخلش مانده بود! باز کردم و رنگش را برانداز کردم.

پرسیدم: همین یه رنگو دارید؟ 

- بله

-خب یکی از همین بدید لطفا

- برش دار! 

-همینِ همین که نه. از همین رنگ یه دونه باز نشده اش! 

- دیگه نداریم. همین یکی مونده که ارزونتر می دیم.


دوباره بازش کردم. از بس دست خورده دور و اطرافش پر از اثر انگشت است. مایع رژ لب از نصفه هم کمتر شده.

گفتم: ممنون آقا! معلوم نیست چند نفر ازش استفادده کردن. نمی خوام. آلودس.


از سلامتی که سیر نشده بودم که.

والا به خدا!


فضاسازی آثار هنری!

یکی دو روز هست که دارم کلیپی با موضوع حجاب در فرانسه می سازم. برای یک سمینار به مناسبت هفته زن. 


درباره حجاب در فرانسه قبلا مطالعه داشتم و مقاله ای هم در موردش نوشته بودم. با اینکه ذهنم آماده بود اما انتخاب متن خیلی برایم مهم بود و یکی دو روز درگیرش بودم. عکس هم که إلی ماشاالله در اینترنت هست!


کمی بابت موسیقی متن کلیپ نگران بودم. بیشتر دلم میخواست کسی متن را بخواند و عکس ها رد بشوند؛ ولی در این فرصت کم کسی را پیدا نکردم.


یادم افتاد به یکی از دوستانم که در دانشگاه گرافیک می خواند. یک روز رفتم خانه شان و مثل همیشه جدیدترین آثار هنری اش را نشانم داد. گفت یک بار استادشان گفته بود یکی از نقاشی های معروف جهان را نقد کنند. اثری که به این دوست ما افتاده بود مال جنگ جهانی بود و با ترکیب سیاه و سفید کار شده بود. این بنده خدا هم برای اینکه خلاقیتی نشان بدهد و فضا سازی کرده باشد جعبه ی سیاه و سفیدی درست کرد. نقدش را تایپ شده و صحافی شده داخلش گذاشت و کنارش هم یک بسته شکلات خارجی تلخ!


استاد که خواست نقد را بخواند برایش توضیح داد که باید موقع خواندن این شکلات تلخ را هم بخورید تا بیشتر حس و حال این نقاشی را درک کنید!


خلاصه اینکه من هم خیلی دوست داشتم فضای کلیپ با فضای کشور فرانسه هماهنگ باشد. سعی کردم تمام عکس ها از مسلمانان فرانسه باشد؛ اما خب موسیقی هم مهم بود. یک موسیقی اصیل فرانسوی بیشتر می توانست به فضاسازی کلیپ کمک کند.


الان بعد از دو سه روز تلاش مستمر نفس راحتی کشیدم؛ پا روی پا انداختم و سعی کردم به عنوان یک مخاطب عادی کلیپ را نگاه کنم.

خودم هم تحت تأثیر قرار گرفتم!

آه

از شهودات آشپزی

آمدم برنج را بریزم داخل قابلمه آب جوش

یک قطره اش پاشید روی دستم 

سوختم

تازه فهمیدم چرا مامان ها

اینقدر نقطه نقطه اند!

قفسی برای پرواز

امروز آخرین قسمت سریال «قفسی برای پرواز» را دیدم. همیشه دوست داشتم ببینم و همیشه هم فراموش می کردم. یعنی اصلا غیر از مختارنامه - که یکی دو هفته یادم رفت ببینم- بقیه سریال ها را همیشه یادم می رود!

دو سه قسمت بود که ریحانه زنگ می زد و شروع سریال را یادآوری می کرد. 

دیشب قسمت آخرش بود که امروز عصر تکرارش را دیدم.

همین دیگر! خواستم بگویم دیدم

دیدم ولی انتظار نداشته باشید هنوز از «جنگ» چیزی فهمیده باشم. جنگی که سرزده مهمان شود و از خانه بیرونت کند. عزیزانت را ببلعد. مالت، جانت، همه چیزت. اینها ساده ترین پیامدهای جنگ  تحمیلی برای مردم عادی بوده.

من نسبت به قضیه جنگ تحمیلی و شهادت احساس پوچی می کنم! یعنی اصلا نمی توانم رابطه برقرار کنم. جنوب که رفته بودیم همینطور نگاه می کردم و حتی نمی توانستم به موضوع خاصی فکر کنم. خب مطلب زیاد خواندم و شنیدم و شاید هم گفته باشم؛ اما توخالی ام نسبت به جنگ. 

انگار مثل «مرگ» است. تا تجربه اش نکنی درست نمی فهمی.