راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

سطح دغدغه

ترشی و زیتون داشتیم. اما دلم به سالاد یا ماست بود؛ ترجیحا ماست و خیار، با مخلفات نعنا و کشمش و گردو. همینطور که تند و تند ماکارونی را آبکش می کردم و از آن طرف بساط ته دیگش را آماده می کردم نقشه کشیدم که  سر راه برگشتم ماست هم بخرم. سالاد از حوصله ام خارج بود.


مدیریت زمانم برای آشپزی نسبتا خوب است؛ اما این  دفعه حتی پنج دقیقه هم کنج و کنار کارها پیدا نکردم تا نگاهی به جزوه فلسفه تاریخ بیندازم. زیر غذا را که کم کردم و دست به کمر از دور براندازش کردم جزوه را انداختم توی کیف و به سلامت.


ضرورت و هدف فلسفه ی تاریخ چیست؟ اینکه گفته هر حکومتی فلسفه ی تاریخ خودش را دارد یعنی چی؟ یکی اشکال می کند و دیگری پاسخ می دهد. بعد جایشان عوض می شود و اشکال کننده مثل استاد سوال دیگری را جواب می دهد. جمع دوستانه است. از دو سه هفته قبل که جزوه را نگاهی انداخته بودم چیزهایی یادم هست. همین کافیست برای ساکت نبودنم. 


سر و ته بحث اینکه تاریخ در حال تکامل است و ... ای وای ته دیگ ماکارونی! 

دیگر حرف و بحث افاقه نکرده. یکی آمده پشت تخته و دسته بندی ها را می نویسد. زنگ می زنم همسر که زیر غذا را خاموش کند. جواب نمی دهد. 


اگر بمانم؛ کجای تکامل تاریخ خط می افتد؟ اما ته دیگ سیب زمینی عزیزم می سوزد! 

خداحافظی می کنم و برای یک امر فوق سری! می زنم بیرون. توی تاکسی هستم که همسر زنگ می زند. همیشه از تلفنی صحبت کردن در تاکسی فراری بودم. انگار همه گوش ایستاده اند! خیلی محترمانه می گویم برای یادآوری موردی که عرض کرده بودم مزاحم شدم. خواب و بیدار است هنوز. هرچه می کنم آخر این جمله ی «زیر غذا را خاموش کن» نگویم نمی شود. 

هیچی! الان خودم خدمت می رسم.

یعنی الان کجای تاریخ ایستاده ام؟

می بُرم و می دوزم

یکی از روزهای گرم تابستان بود. هنوز چادر به سرم آشنا نشده بود. سنم به مدرسه قد نمی داد؛ اما با مادر راهی مدرسه ای شدیم که قرار بود دوره ی تربیت مربی اش را آنجا ببیند. البته آن وقت ها که اسم این کلاس ها را نمی دانستم. حتی نمی دانستم چرا باید با هفت هشت تا بچه ی دیگر توی نمازخانه ی مدرسه بنشینیم و خانمی از ما نگهداری کند. فقط می دانستم توی یکی از اتاق های این مدرسه، مامان من کلاس مهمی دارد و من چون دختر خوبی هستم همینجا می مانم و کوبلنم را می دوزم تا کلاسش تمام شود.


به هر حال از خانه نشینی که بهتر بود. دامن چین دار دخترانه ای پوشیده بودم و یک روسری گلدار که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت تا حفظ حجاب اسلامی. 


دیدم توی اینترنت اسمش را نوشته اند «گوبلَن». ما که همان کوبلن می گوییم. سال های سال بیشتر تابستان من به دوختن کوبلن می گذشت. خدا خیر دهد عمه ام که کوبلن یک متری برایم هدیه آورد و داغ تمام شدنش را به دلم گذاشت! هیچ وقت هیچ کوبلنی را به آخر نرساندم؛ اما عاشق دوختنش بودم. 


کوبلن آن سنم قد خودم بود. شاید اندازه ی کف دست الانم! اما آن هم پروژه ای بود برای خودش. 

خلاصه اینکه نشستیم به نخ کردن سوزن و دوختن و دوختن. غرق هنر اصیلم بودم که ندا دادند کم کم باید جمع کنیم و برویم. نخ را بریدم و سوزن را به جایی بند کردم؛ آمدم بلند شوم که دیدم... ای دل غافل! کوبلن را به دامنم دوخته ام!


حس استیصال و درماندگی آن لحظه ام وصف نشدنی است اصلا. بغضم را فرودادم و رفتم به مربی گفتم چه شده. او هم با حوصله نخ های دوخته شده به دامنم را برید؛ طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب! نه دامنم پاره شود نه... نه! زحمات چند ساعته ام که برباد رفته بود. تمام ژست و پرستیژ هنرمند بودنم هم نابود شده بود.


دیروز که داشتم دکمه ی مانتوام را سفت می کردم و مراقب بودم مبادا دکمه را به لباس تنم بدوزم؛ یک آن به ذهنم رسید چقدر که حس و حال الانم شبیه استیصال دوختن کوبلن به دامن است!

پیرزن که شدم...

اسمش را می شود گذاشت افسانه ی شش خواهران! تا بخواهد به دست خواننده برسد دیگر نسل این انسان ها منقرض شده. باید قصه شان را توی کتاب ها خواند و به حالشان حسرت خورد. حتی همین الان هم من خیلی حسرت می خورم. می دانم اگر تا دو سه سال دیگر تحولی اساسی در برنامه ریزی زندگی ام نداشته باشم دوران کهنسالی می شوم یک پیرزن غرغروی ناراضی که افتاده کنج خانه ی سالمندان. همیشه این موضوع یکی از نگرانی های اصلی من بوده که وقتی پیر شدم می خوام چکاره شوم! همین الانش که خیر سرم جوان هستم و هزار و یک فعالیت مفید می توانم برای خودم بتراشم از بیکاری و کلافگی می نالم، پس فردا که چین و چروک ها و دندان مصنوعی مهمان لحظه هایم شدند چه خاکی می خواهم به سرم کنم؟ 


فکر کنم کوچکترین این خواهران الان شصت را رد کرده باشد. حتی الان که دوتایشان دار فانی را وداع گفته اند، هنوز هم می شود از آنها به عنوان «گروه بانوان کهنسال با انگیزه» نام برد. اینکه می گویم «گروه» یعنی دقیقا قوانین فعالیت های گروهی بر روابطشان حاکم است. همه به خاطر هدف مشترکی دور هم جمع می شوند و تک روی و خودرأیی ندارند.


آن سال ها که همه شان در یک شهر زندگی می کردند یکی از عمده ترین فعالیت هایشان این بوده که نوبتی خانه ی یکی جمع می شدند و کارهای خانه اش را انجام می دادند. مثلا پاک کردن و خرد کردن سبزی، درست کردن کوفته ریزه، پاک کردن برنج، کمک به برگزاری مهمانی های بزرگ مثل ولیمه و نذری و ... . هیچ وقت هم گله و شکایتی نبوده که مثلا کارِ خانه ی یکی بیشتر است و سطح اقتصادی دیگری پایین تر. همه ی این مسائل به طرز زیبایی در کمال احترام حل می شده. از این خاله بازی های رایج هم نداشتند که بنشینند دور هم به سبزی پاک کردن و غیبت. نه! بیشتر وقتشان در سکوت می گذشته. شاید زیر لب ذکری هم می گفتند؛ اما فرایند انتقال انرژی مثبت بین آنها در همین سکوت هم اتفاق می افتاد.


جدای از کارهای خانه، دوخت و دوز هم از دیگر فعالیت هایشان بوده. دوختن سیسمونی، پتو و لحاف برای جهیزیه، سرویس آشپزخانه و ... . حساب کنید شش خواهر که سرجمع حدود بیست سی تا فرزند دارند بالاخره زود به زود به سیسمونی و جهاز نیاز پیدا می کنند.


بعدتر که این خواهران از پا افتاده شدند، کم کم هر کدام قابلیت های فردی خود را نشان دادند. بهانه های کوچک زندگی که دنیایشان را متفاوت از سایر همسن و سال هایشان می کند. 


پیری و حس درماندگی، اینکه آدم احساس کند سربار بقیه شده و نمی تواند مثل سابق فایده ای داشته باشد، دردش خیلی بیشتر از پوکی استخوان و فراموشی و ناراحتی های گوارشی و حرکتی است. اما این شش خواهر هرکدام کار به ظاهر ناچیزی را گرفتند و پیش رفتند و حتی مایه ی دلگرمی اطرافیان شدند.


یکی از آنها در مقیاس عمده سفارش صلوات قبول می کند. مثلا چهار ده هزار تا صلوات برای حل مشکل ازدواج نوه ی خواهرش. دیگر همه ی فامیل می دانند و کف گیرشان که به ته دیگ می خورند به این خاله زنگ می زنند و با عدد و رقم التماس دعا دارند!


یکی از خواهرها که الان در قید حیات نیست- علاوه بر فضایل روحی و معنوی فوق العاده که مطلب دیگری را می طلبد- تخصصش در شب بیداری بوده. هرکس بیمار یا نوزاد تازه متولد شده ای داشته، یا کلا هر مسئله ای که به یک انسان حی حاضر از شب تا صبح نیاز بوده به ایشان تماس می گرفت و طلب کمک می کرد.


خواهر کوچک تر که بازنشسته ی آموزش و پرورش است به صورت حرفه ای به بافتنی اشتغال دارد. یک ماشین بافتنی گرفته و مخصوصا سفارش لباس نوزاد می پذیرد. کامواهایش را هم معمولا به صورت عمده از تهران می خرد. البته الان کمتر می بافد.


یکی از خاله ها از قدرت ذهنی و توانایی تحلیل بالایی برخوردار است. همین چند ماه پیش که مهمانشان بودیم چند کلامی برایمان صحبت کردند. اینقدر  موضوعات را با نظمی منطقی و حساب شده مرتب کردند و با بیانی شیوا و خودمانی تحویلمان دادند که فکر کنم از نوابغ کهنسالان باشند. همیشه توصیه های ناب و راهکارهای گیرایی برای جوانان فامیل دارند. خدا حفظشان کند.


راستی یکی دیگر از پیرزن های فامیل را هم می شناسم که کارش ارسال فاتحه برای اموات است! ایشان با وجود کهولت سن و تقلیل قوه شنوایی و بینایی به صورت کاملا جدی و حرفه ای به امر مشغولند. به این صورت که لیستی از اموات دارند و طبق یک برنامه ی حساب شده برای هر کدام مقدار مشخصی فاتحه می خوانند. دیگر همه می دانند هرکسی که فوت کرد باید خبرش را به ایشان بدهند تا اسم متوفی را به لیست اضافه کنند.


کارهای جزئی دیگری هم هست که البته در حاشیه قرار دارند. مثل جمع آوری و تا زدن کیسه پلاستیک های زیبا و کاربردی، جفت کردن جوراب، به نخ کشیدن تسبیح های پاره شده، دوختن دکمه و درز و ... و جالب که همه ی اینها را بدون هیچ چشم داشت و انتظاری انجام می دهند.


اما مادربزرگ خودم هم برنامه های جالبی دارند. عمده ترین فعالیت ایشان دوختن پتو هست. البته نه هر پتویی! یک پتوی بافتنی برای نوزاد که از شانزده عدد مربع به ضلع ده سانت تشکیل شده. بافتن پتو را از فرزندان خودشان شروع کردند. به طبقه ی نوه که رسید نگاهشان جنسیتی شد و چون دختر دوست هستند فقط برای نوه های دختر بافتند! هرچه هم که این زنداداش تازه عروس ما اصرار کرد زیر بار نرفتند که برای آنها هم ببافند. برای خواهرزاده ها و دوستان نزدیک و ... هم گه گهداری می بافند. البته بافت یک پتو چند ماهی زمان می برد. خودش یک پا خط تولید دارد. اصل پتو را مادربزرگم می بافد، یکی از خاله ها تکه ها را به هم می دوزد، یکی حاشیه ی دور پتو را می بافد و دیگری محصول نهایی را اتو می زند. 


از فعالیت های دیگر ایشان می توان به دوختن دستگیره آشپزخانه، بالش های کوچک سنتی، بافت کلاه و شالگردن و امثالهم اشاره کرد! 

سرتان را درد آوردم. خلاصه که دنیایی دارند برای خودشان. 

البته این میان تاثیر مداومت دائمشان بر خواندن ادعیه، نمازهای مستحبی، رفتن به جلسات مذهبی و زیارت و اصرار زیادی که بر صله رحم دارند نباید نادیده گرفته شود.


چند ماهی که همسایه ی مادربزرگم بودیم تصمیم گرفتم بافتنی را - برای توشه ی ایام پیری- همیشه گوشه ی کارهایم داشته باشم . حتی  یک جلسه کلاس خصوصی پیش ایشان رفتم و  گل پتو - مربع پتوی مذکور- هم ازشان یاد گرفتم؛ اما زندگی انگیزه می خواهد مادرجان!


من هنوز نگران پر کردن اوقات فراغت ایام پیری و فرار از حس بطالت و سربار دیگران شدن هستم.


چرا گوشی نمی خرم؟

دو سال پیش چند ماه قبل ترش بود که این گوشی نقره ای رنگ کشویی را خریدم. شاید همان وقت کمی ظاهرش غلط انداز بوده؛ اما الان که دیگر دکمه داشتن گوشی بی کلاسی است کاملا مشخص است که این گوشی من از دور خارج شده. همان دو سال پیش کمی قبل تر، با مخلفات کارت حافظه و کیف حدود صد و ده هزار تومان برایم آب خورد. همان وقت صد تومان برای گوشی رقمی نبود. اما خب وقتی که داشتم در سایت های اینترنتی دنبال مدل گوشی می گشتم یک سری امکانات خاص مدنظرم بود و هیچ دلم نمی خواست پولی بابت امکاناتی که احساس نیاز بهشان نکردم بدهم. بله همیشه این قانون بوده که هرچی گوشی و کلا تکنولوژی پیشرفته تر باشد آدم تازه می فهمد که ای دل غافل چه نیازهای وافری داشته که تا حالا بی پاسخ مانده؛ اما شکرخدا مقاوتم برای عدم نیازتراشی بالاست.


هیچ برنامه ی خاصی روی گوشی فخیمه ی بنده قابل اجرا نیست! به همین سادگی. فقط بعضی وقت ها شده که دلم میخواست قرآن یا مفاتیح داشته باشم. آن هم دندم نرم... من که همیشه کوله باری از مایحتاج روزمبادا همراه دارم، بگذار کیفم به قرآن خدا هم متبرک شود. لذت دست گرفتن کتاب چیز دیگری است.


در عوض از همین امکانات نصفه و ناقصش نهایت استفاده را می برم. ضبط و پخش صدا، عکاسی با دوربین دو مگا پیکسلی، چک میل، ارسال و دریافت پیامک، زنگ زدن و زنگ خوردن... در واقع موبایل را برای همینها ساخته اند دیگر. هرکسی هم که بگوید از گوشی ات راضی هستی یا نه می گویم بله! شکرخدا هم زنگ می خورد هم پیامک فارسی تایپ می کند.


البته شاید بتوان این قناعتم به گوشی خارج از دور را به خاطر همراهی همیشگی ام با نت بوک هم دانست؛ اما کم نیستند کسانی که پی سی و لبتاب و نت بوک و تبلت هم ظرف اشتهایشان را به تکنولوژی پُر نمی کند.


چند هفته پیش همسرم یک گوشی نو خریده بود. تقریبا جزو آخرین مدلهای گوشی که می شود در حال حاضر در ایران داشت. از همان دو سال قبل که با هم آشنا شدیم گوشی اش لق می زد تا همین چند هفته پیش که دیگر حتی نمی شد با آن یک تماس ساده ی تلفنی گرفت. گرچه خودم بهش توصیه کردم بودم که عمر گوشی تا وقتی هست که زنگ میخورد؛ اما معتقد بودم چند ماهی بود دیگر عمرش سرآمده بود! بنده ی خدا دیگر وقتش بود بخرد.


در جمع خانواده نشسته بودیم و به مناسبت گوشی های نو دو سه تا از اهل فامیل بحث موبایل و خرید و اینها بالا گرفته بود. زنداداشم که میخواست برایم زبان خیر بگذارد به همسرم میگفت خب انشاالله کی برای عطیه خانوم گوشی می خرید؟ من را می گویی عین این نابلدهای تکنولوژی ندیده که می ترسند بلد نباشند با گوشی مدل بالاتر کار کنند می گفتم: نه ممنون! دست شما درد نکنه. فعلا نیازی ندارم. زنداداش سقلمه ای می زد که حالا لازم هم نداری دست خیرش را رد نکن! بگذار بخرد بعد ببین که چقدر استفاده دارد برایت. اما من کماکان مصر بودم که با همین گوشی راحت تر هستم. راستش گوشی جدید مراقبت دارد. با همین اخت شدم. هزارم که زمین بخورد و گوشه هایش لب پر شود، طفلی آخ نمی گوید! جان سخت است.


آخرش بنا به اصرار اطرافیان و نیت خیر زنداداش رضایت دادم که در صورت کفایت بودجه برایم یک تبلت بگیرند.  کمردرد گرفتم از بس این نت بوک را از کوه و کمر بالا بردم و در دشت و صحرا حمالی کردم!

آدم باید نیازهای واقعی اش را ببیند خب!