راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

تحویل بگیر

اول تصویرم مات می شود. بعد که یکی دو بار دستمال تمیز را روی آینه می چرخانم رو به وضوح می رود. حالا وقتش است بعد از چند ساعت کار مداوم نگاهی به سر و وضعم بیندازم و از لباس خاکی، روسری که پشت گردن بسته شده، شیشه پاک کن، دستمال و جارو برقی که با خودم همه جای خانه می کشانم بخندم. 


بخندم ازینکه بالاخره من هم گول خوردم و باور کردم قرار است صبح فردا اتفاق مهمی بیفتد. دقیقا در یک روز و ثانیه ی مشخص سال تحویل شود و نود را با همه خوشی و ناخوشی پشت سر بگذاریم. 


دیروز که خواستم از استادم خداحافظی کنم گفتم عیدتون هم پیشاپیش مبارک باشه. ولی استاد گفت: سال خوبی داشته باشید. بعد من تمام مسیر برگشت را -که از شدت شلوغی تاکسی گیرم نیامد و پیاده آمدم- داشتم به این فکر می کردم که عیدتون مبارک باشه بهتره یا سال خوبی داشته باشید. 


عید اگر از ریشه ی عاد یعود باشد به معنی بازگشت است. یعنی بازگشت شما پربرکت باشد. حالا اینکه زمین دور می خورد و سر جایش برمیگردد دلیل نمی شود که فکر کنیم همه ی ما اول سال برمی گردیم سر جای اولمان. فکر نمی کنم هیچ بازگشتی برکت داشته باشد. خب شاید بشود از اشتباهات گذشته درس گرفت اما باز... باز من گیر دادم به واژه ها. 


کاش مرجع ضمیر استاد برای سال خوبی که دعا کرد داشته باشم همین سال نود باشد. از کجا معلوم همین دقایق پایانی به خیر شود که حالا دست پیش گرفته و برای نود و یکم دعا کرده؟ چه راحت همه ی یک سال زندگی آدم را یک لقمه می کنند و با ساده ترین واژه ی مثبت کنار هم می زنند. سال خوب!


اصلا تا تعریف ما از خوب چه باشد. آن سالی هم که انقلاب شد این همه شهید دادیم و بعدش جنگ و تحریم؛ اما در کل «خوب» شد.


دلم شور می زند برای صبح فردا. می ترسم سال تحویل نشود! یاد بازی دست رشته دوران کودکی می افتم. یک انسانی که ما باشیم این وسط مثل توپ بازیچه شده و سال ها دارند او را به هم پاس می دهند. صبح فردا نود به نود و یک می گوید تحویل بگیر! آدم ِ نود ِ آدم نشده را تحویل بگیر شاید در سال تو مخش تکان خورد.


هذیان می گویم. از طرفی دلم برای ثانیه ی صبح فردا -که حتی اگر زنده نباشم- تحویل می شود شور می زند؛ از طرف دیگر نمی فهمم در این یک ثانیه چه تیری هوا می رود که اینقدر همه در تب و تابند. دلشوره ی شب امتحانی اصلا! 


فردا همین موقع عدد سال را منهای سال تولدمان می کنیم و غصه می خوریم که یک سال پیرتر شدیم. باز 365 روز خودمان را می زنیم به بیخیالی که انگار تا قیام قیامت همین دنیا هست و همین زندگی. 


کاش شش ماه یک بار سال تحویل می شد یا حتی فصل به فصل، تا گذر زمان را بهتر حس می کردیم. کسی که هر امروزش تحویل ِ فردایش می شود تحویل سالانه برایش رنگی ندارد.

یادم نیست کجا بود خواندم هر روز که می گذرد یک روز به عمر ما اضافه می شود و یک روز به مرگ نزدیک تر می شویم. 

نمی شود عدد سنمان را از آخر حساب کنیم؟

فقط پاییز

روزی که می خواستم وقت آرایشگاه برای عید بگیرم به ضرب و زور و چانه و به حرمت فامیلهای مشتری وقتم را از 16 اسفند کشاندم تا 27 اسفند. گفتند از بیستم به بعد آرایشگاه از شش صبح باز است. این آرایشگاه رفتن های من هم قصه مفصلی دارد برای خودش. بیشتر مجذوب روش ها و تفاوت روحی آدم ها و تاثیرشان بر یک موضوع  واحد می شوم تا اینکه واقعا فیس و افاده بیایم که من فقط فلان آرایشگاه می توانم بروم و فقط مهناز جون و شهین جون بلد است ابروی مرا درست کند!


اصلا به حال و هوای روحی خودم هم بسته هست. همین آرایشگاه سر کوچه را یک سال پیش مشتری ثابتشان بودم؛ اما یک دفعه پیش خودم باهاشان قهر کردم. شلوغی و سروصدایش دلم را زد. رفتم چند کوچه آن طرف تر یک آرایشگاه پیدا کردم خلوت و آرام. غیر از مناسبت های خاص هرموقع که می رفتم وقت داشتند. با این دخترهای قرتی آرایشگاه رفیق شده بودم و حتی کار فرهنگی می کردم، برایشان از قم تل توری میخریدم! 


البته صمیمیت آرایشگاه اولی بیشتر بود؛ ولی دومی محیط ریلکسیشن و آرامش روح و روان بود. یک آکواریوم خواستنی و موسیقی های ملایم هم بیشتر فضا را تلطیف می کرد. یک ماه پیش تصمیم گرفتم برگردم به همان آرایشگاه اولم. علتش برای خودم هم معلوم نیست. آرامش آنجا یک جور کسالت باری شده بود. نه حرف تازه ای، نه آدم قابل کشفی. آخرین کشف آرایشگاه دوم این بود که فهمیدم مهناز یک دختربچه دارد ولی حلقه دستش نمی کند. همیشه آرام و تودار بود. ازین تیپ هایی که اگر بیرون ببینمشان استغفرالله دارند اما بحث های سیاسی که پیش می آمد خوش انصاف بود. کشف آخرم این بود که مهناز یا طلاق گرفته یا بیوه است یا شوهرش را دوست ندارد!


هشت و نیم صبح عذاب وجدان داشتم که چرا دو ساعت زودتر نیامدم و باید ساعت ها معطل شوم. ساعت یازده که داشتم با خانوم بغل دستی ام حرف می زدم و فهمیدم از یک ربع به هفت صبح آمده و اسمش را در لیست نوشته عذاب وجدانم خوابید. فکر کنم آخرش هم من زودتر از او مرخص شدم. 


کف آرایشگاهِ پر از موی قیچی شده، بوی مواد شیمایی رنگ مو و صدای سشوار سه حس از حواس پنجگانه را به کار می گرفت. از معطلی در آرایشگاه متنفرم. هیچ زمان دیگری اینقدر احساس بطالت نمی کنم. اسمم را در لیست می نویسم و می روم پی کارم. بماند که چهار کار برنامه ریزی شده ام همه به سنگ خورد. هرچه بود بهتر از نشستن روی صندلی انتظار و حرص خوردن بابت موهای پخش و پلای کف زمین بود. 


رفتم کافی نت تا برگه کلاسی خودم و ریحانه را پرینت بگیرم و بعد بروم کانون کتاب ترم جدید را بخرم. تا در ِکافی نت را باز می کنم دختر و پسر پشت دخل به سرعت از هم دور می شوند. دختر با شال شُل صورتی یکهو سرخ و سفید می شود و سرش را زیر می اندازد و با گوشه ی کاغذ روی میز بازی می کند. پسر اما ککش هم نمی گزد. دِ به رو!


فلشم را می دهم تا دو صفحه پرینت بگیرم. می شود دویست. پانصدی می دهم می گوید خرد ندارم بعدا بیاور. عینک آفتابی ام را می زنم و در به در دنبال یک مغازه که پانصدی را خرد کند. هی پیش خودم درس احکام چند سال پیش را مرور می کنم که استاد می گفت وقتی مغازه دار می گوید بعدا بیاور معامله تان درست نیست. باید دقیقا مشخص کنید کی می آورید. خواستم زودتر کافی نت را ترک کنم تا دختر و پسر... پسر که هیچی، دخترک راحت باشد. وگرنه می گفتم فلان روز می آورم. لوازم التحریری و آبمیوه فروشی خرد ندارند. بعدا می آورم برایش. کانون هم که به در بسته خوردم و امروز کتاب نمی فروختند.


راهم را کج می کنم سمت بازار انقلاب. اوه بیا و ببین! چه غوغایی از سبزه و سفره هفت سین و کاسه و کوزه و گل و روبان به پاست. زنها با چه وسواسی شمع و گلدان ها را زیر و رو می کنند و چانه می زنند. یک ماه هست روزهای زوج تصمیم می گیرم سفره هفت سین درست کنم، فرد بیخیالش می شوم. نیم ساعتی با دقت مردم و اجناس را زیر نظر می گیرم. از دو سه مدل سفره با گوشی عکس می گیرم؛ اما تنوع اجناس دارد حالم را به هم می زند. می روم ته بازار که خلوت تر است. یادم می آید آمده بودم گیره ای که خریده بودم را پس بدهم. از روی فاکتور رد پلاک 132 را می گیرم. هنوز باز نکرده. سومین در بسته ی امروز. چه هفته ای شود با این صبح ِ شنبه ی خوش اقبالی! 


در همان ردیف مغازه ی بسته یک شیشه و آینه فروشی چشمک می زند. اصلا همه ی هفت سین هست و آینه اش. می گویم یک آینه 13 در 18 را برایم نصف کند. 150 تومان می شود. نه به آن هفت سین های آماده ی بیست سی هزار تومن به بالا، نه به من که می خواهم با 150 تومان آینه کولاک کنم! بالاخره یک رنگ و چوب و مقوا و ظرفی توی خانه پیدا می شود برای سر هم کردن هفت سین. مهم آینه و قرآن است. همین هفته پیش موقع خانه تکانی شمردم که توی خانه 14 تا قرآن تمام داریم. یادم باشد امروز آینه هامان هم بشمارم. 


دویست تومان به راننده تاکسی می دهم. هنوز توقف نکرده. دویستی شکسته بندی شده را دارد زیر و رو می کند که تق! می خورد به ماشین جلویی. باز یک عذاب وجدان مزخرف که تقصیر من هست که موقع حرکت اسکناس را به راننده دادم. با عصبانیت می گوید 300 می شود. با اینکه باید یک کورس 150 تومنی حساب می کرد قید حق و انصاف را می زنم و یک دویستی دیگر می گذارم کف دستش. ولی هیچ کدامشان به بامزگی آن راننده پنج شنبه ای نمی شوند. یک مسیر چهارصد و پنجاه تومانی را سوار شدم. مرکز شهر بود و ترافیک وحشتناک. وقتی خواستم پیاده شوم و 50 تومان باقیمانده ی 500 تومانم را طلب کردم راننده با عصبانیت گفت: «اصلا تقصیر منه که تو رو سوار کردم! پیاده شو دیگه.» مگر وسط بر و بیابان گیر کرده بودم و راننده غریب نوازی کرده فی سبیل الله مسافر زده؟! والا!


آرایشگاه از صبح هم شلوغ تر شده. می روم لیست را نگاه می کنم؛ هنوز چند نفری مانده تا نوبتم بشود. باز لحظات چندش آور انتظار در آرایشگاه. ازینکه می بینم زن ها اینقدر پول و زمان برای آنچه بهش زیبایی می گویند -و من می گویم تنوع و چشم و هم چشمی- صرف می کنند غصه م می شود. یکی نیست بهشان بگوید اگر برای مردهاست که باور کنید نصفشان نمی فهمند مدل ابرویتان را عوض کردید و رنگ مویتان یک درجه روشنتر شده. اصلا اینقدر ظرافت و ریزبینی در وجود مردها نیست. صرف زن بودن بدون هیچ کدام این قر و غمزه ها اینقدر برای مرد دلنشین هست که خاطرخواهتان باشد. اگر هم که برای مرد زندگیتان نیست و برای دل خودتان... یادم به دیالوگ لیلا حاتمی در فیلم بی پولی می افتد. می گفت «عشق من خودمم، عشق من بچمه!» بد روزگاری شده که عشق هرکس خودش شده! وفا رو از دل مردم گرفتن.


رمان روسی دو جلدی ام را باز می کنم و ادامه می دهم به خواندنش. می شد در این یکی دو هفته تمامش کنم؛ اما دارم مزمزه می کنم و پیش می روم. اینطوری بیشتر لذت می دهد. باید به هر اتفاقش سر فرصت فکر کنم. استارت خواندنش را چند هفته پیش در همین آرایشگاه زده ام.

خم شدن دو خانوم سمت راست و چپم را برای دیدن صفحه ی کتاب حس می کنم. صفحه را بازتر می گذارم تا آنها هم اگر خواستند بخوانند. حتی حاضرم برایشان تعریف کنم تا اینجای داستان چه شده. چرا آلکسی اینقدر افسرده است و چه بر سرش آمده.


 ریحانه زنگ می زند. فکری شده فلک را سقف بگشاییم و طرحی نو دراندازیم. کیف می کنم که همان رابطه ی طرح دادن و ایده و حرف های فرهنگی مذهبی که من سالهاست با مامان دارم، ریحانه با من پیدا کرده. گاهی مادری می کنم برایش. سه هفته پیش هزینه ی خرید عیدش را از بابا گرفت و یک صبح تا ظهر نود درصد چیزهایی که می خواست را خریدیم. 


رفته جنوب. دیشب رزم شبانه بودند. با شور و هیجان برایم تعریف می کند که چطور غافلگیرشان کردند و من اصلا به این فکر نمی کنم که ادای کلماتی مثل تانک و انفجار از طرف من در این زیباکده چه واکنش هایی را در ذهن شنونده ها در پی دارد. بیشتر مایلم ازین انتظار کسالت بار رابطه های جدید کشف کنم. بگویم چه جالب همین روزهای منتهی به بهار دارم صفحاتی از آمدن بهار را در رمان می خوانم. بعد همینطور که ذهنم درگیر تصویر سازی های جنگ آلمان و روس است ریحانه هم زنگ می زند و از رزم شبانه می گوید. ربط و بی ربط را به هم می بافتم که به خودم بقبولانم زندگی یک کل واحد است. تمام این صبح تا ظهر بیهوده و روزهای کسالت بار قبل و بعدش، حتی بهاری که آمدنش به شوقم نمی آورد و خانه تکانی لامصبِ تمام نشدنی، همه ی اینها مقدمه ی یک آغاز مجدد است. یک پاییز دوست داشتنی دیگر...

گاهی به صد مقدمه ناجور می شود

استاد زبان که می گوید حتی خارج از کلاس هم نباید با او فارسی صحبت کنیم، جلسه ی قبل تا اسم مهری را خواند و چهره اش را دید فوری گفت: «عروس خانوم You look like »

دیگر خیلی باید شرایط خاص باشد که یک کلمه فارسی بگوید. مهری گفت که عروسی برادرش بوده هفته ی گذشته. استاد با تعجب می گفت عروسی برادرت بوده نه خودت! یکی دو بار جملاتی با همین مضمون بینشان رد و بدل شد که هرکس خودش را ثابت کند. مهری می خواست رنگ ابرو و لاک سبز و لنز رنگی و رژ لب سرخش را ثابت کند و استاد... درست نمی دانم. خودش همیشه آرایش ملایمی دارد. اما همیشه بهمان می گوید که وقتمان را تلف می کنیم. شاید میخواسته همین را ثابت کند.

مهری اما قبل از کلاس به ما گفته بود ایندفعه تیپ زده تا به احتمال زیاد وقتی استاد خواست از او درس بپرسد نمره ی بهتری هم بگیرد.


امروز از مهری درس پرسید. مانتوی مشکی ساده ای به تن داشت. چند تار مویش غیرهمسو با بقیه به آسمان رفته بود. سرما خورده بود و صدایش گرفته بود. استاد فرستاده بودش آخر کلاس که ویروس سرما خوردگی را به استاد ندهد خدای ناکرده!


همه ی نقشه هایش نقش بر آب شد و در ضعیف ترین حالت ممکن مجبور شد پاسخگوی سوالات باشد.


دارم فکر می کنم چقدر پیش می آید در زندگی «مهری» باشم!

راحت باشید

رسم بوده که خانواده ی عروس در مراسم ازدواج دخترشان، نامزدی، عقد، حنابندان و ... خیلی خودشان را خوشحال نشان ندهند، لباس های پرزرق و برق قرمز و رنگ های جیغ نپوشند و زیادی هم کل و دست نزنند! حتی کمی اظهار ناراحتی و غصه هم مستحب است. برادرهای عروس غیرتی بشوند و مادر عروس غمبرک بگیرد. حالا مگر داماد چه تحفه ای بوده که دست و پایشان را گم کنند؟ دخترشان را از بوته عمل نیاوردند که!


برعکس آنها، خانواده ی داماد باید بزند و برقصد و با دمش گردو بشکند که همچین عروس گلی نصیبش شده! خواهرشوهرها واسونک بخوانند و مثل پروانه دور عروس بگردند. مادرشوهر قربان صدقه ی عروسش برود و پدرشوهر سر کیسه را شُل کند.


البته الان دوره زمانه عوض شده. وقتی دخترها خودشان تور پهن می کنند برای شکار مورد، دیگر خانواده که جای خود دارد.

رسم الان بی رسمی است! هرکس هرجوری که دلش بکشد زندگی می کند!

کلا همه راحتن الان

رسم دوستی

بعد ما یک نیمه شب سرد زمستانی، در پشت شیشه های باران زده، در سوئیتی گرم و کوچک، دستهایمان را روی دست هم گذاشتیم و با هم پیمان بستیم که تا آخرین نفس یار و یاور هم بمانیم. که همدیگر را تنها نگذاریم و مایه ی دلگرمی هم باشیم.

خواستیم که طرحی نو دراندازیم.



او بود و او و او و من!

حالا که درباره ی موضوع اخیر نوشته هاشان نظر خاصی ندارم لینک که می توانم بدهم!

کوثر نوشته: فرهنگ نورانی طلاق

سامی دخت: سایه روشن های طلاق

نماشون: نیمه پنهان طلاق