راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

حسرت

هرچه فکر می کنم سرنخ تجربه ی خیلی از احساساتم به دوران کودکی برمیگردد. تجربه ی آن دوران بکر و ناب است. کسی یادت نداده که فلان موقع باید غصه بخوری یا فلان وقت وانمود کنی که خوشحالی. هنوز صفات را به اسمشان نمی شناسی و تنها حس مبهمی درونت ایجاد می کند که بعدا اینقدرها فرصت داری از بین واژگان بهترینش را انتخاب کنی.


دیشب که یک نفر داشت در وصف بادکنک بازی های قدیم می گفت و حال و هوای آن وقت، به ذهنم رسید که اولین خاطره ام از «حسرت» و «پشیمانی» به چهار پنج سالگی بر می گردد. همان روز که من بادکنک قرمز یا شاید زردم را با احتیاط ضربه می زدم و کودکانه به دنبالش می دویم. همان بعدازظهری که یکی از اعضای خانواده مرا روی پایش نشاند و گفت بیا برای بادکنکت چشم و ابرو بکشیم. چشم، چشم، بینی، دها.... تق! بادکنک من تاب تیزی نوک خودکار را نداشت. خوب یادم هست که چند ثانیه بهتم زد و اشک در چشمانم جمع شد. بادکنکی که دیگر نبود، جنازه ای که یک تکه پلاستیک به دردنخور شده بود و دخترکی که دیگر بادکنک نداشت.


آخرین باری که با ریحانه بادکنک خریدیم دانه ای صدوپنجاه بود. اگر تعداد می خواستیم بسته ای حدود پانصد تومن در می آمد. اصلا یک بادکنک اینقدرها هم قیمتی نیست که آدم حسرتش را بخورد. اما وقتی به چیزی دلخوش شدی، دل بریدن سخت است. 

از آن روز حتی تحمل بادکردن بادکنک هم به خاطر انفجار احتمالی اش ندارم! چه رسیده به چشم و ابرو...


آرمیتا، نه پری قصه ها

چند شب پیش که داشت مستند «آرمیتا مثل پری» را نشان می داد؛ آن صحنه ای که آرمیتا پیش آقا رفته بود و آقا آبشار موهایش را نوازش میکردند؛ همان لحظه شک کردم که آیا من هم وقتی آرمیتا را دیدم موهایش را نوازش کردم یا نه؟!

ما که توفیق دیدار نزدیک آقا یا حتی کمی دورتر را نداشته ایم؛ حداقل با واسطه دلشاد شوم که آرمیتای کوچک با آن لباس های همیشه دخترانه و موهای بلندش، رایحه ی خوش پدرانه ی آقا را به هر سو می برد.

آرمیتا، به همان شیرین زبانی و شیطنتی است که در مستند بود؛ در عین حال خیلی هم کسی را تحویل نمی گیرد. در آن جلسه ی چند ماه پیش که همسران شهدای هسته ای و برخی از اعضای خانواده شان بودند و من هم به واسطه محل کار همسرم، مثل نخودی مجلس گوشه ای نشسته بودم، در آن جلسه آرمیتا که از حرف های جدی جلسه به تنگ آمده بود برای خودش با بطری آب و لیوان یک بار مصرف و قند و دستمال بازی می کرد. با هزار و یک پانتومیم و ادا اطوار توانستم از سکوت مجلس استفاده کنم و سمت خودم بیارمش. 

خیلی تحویل نمی گیرد. چند دقیقه ای کنارم بود و یکی از عکاسان با اشاره ی همسرم چند عکسی به یادگار از من و آرمیتا گرفت و رفت. 

بعد از جلسه به مادر شهید احمدی روشن که چند روز قبل خبر چاپ کتابش را خوانده بودم عرض سلام و ارادتی کردم و ناخودآگاه این جمله بر زبانم آمد که شما با چاپ و نشر این کتاب، زینب وار راه شهدای عزیزتان را ادامه می دهید.

کاش آرمیتا به جای پری قصه ها، رقیه ی این کربلا باشد.

آقا و آرمیتا

خدا هیچ خانه ای را بی مرد نکند

از صبح خودم را با تلویزیون و اینترنت و کار ِ خانه و درس و قلاب بافی مشغول کرده بودم که یادم برود با اینکه جمعه هست مجبورم تا شب تنها باشم.


برای منی که این روزها تمام ایام هفته حکم جمعه را دارد؛ تعطیلی جمعه با خانه ماندن همسر معلوم می شود که دیروز این اتفاق هم نیفتاد. جای گله و شکایتی هم نبود؛ مأموریت جمعه و شنبه و خانه و خانواده سرش نمی شود. بیشتر دلم برای همسر می سوخت که یک روز استراحتش هم مجبور شده به گرمترین نقطه ی استان برود.


دو سه تا کمد و طبقه ی آشپزخانه را بیرون ریختم و مرتب کردم. قبل از رمضان لازم بود. خیلی که خانه سوت و کور می شد تلویزیون را روشن می کردم تا یادم برود تنها هستم.


پیدا کردن کنجی برای سکوت و تنهایی، فقط در هیاهوی اجبار کار و تلاش و ارتباطات، نعمت است. به نظرم این دیالوگ تا قیامت بین مردان شاغل و همسران خانه دار باقی می ماند. اینکه مرد از شلوغی جامعه خسته شود و دلش بخواهد دمی در خانه آرام بگیرد و زن از سوت و کوری در و دیوار دلش گرفته و بخواهد از خانه بیرون بزند و موجود زنده ببیند! هرچقدر هم که درس و کار غیرحضوری سر آدم ریخته باشد؛ پاسخگوی نیاز انسان به حضور در جامعه نیست. این وسط هرکدام از زن و شوهر مصر هستند که ثابت کنند تو وضعت بهتر است و خلاصه «کاش جای تو بودم!»


البته من و همسر آنقدرها فهمیده هستیم که حال و روز آن یکی را درک کنیم و این جمله ی لوس را تکرار نکنیم؛ اما مفاهیم از جمله ای به جمله ی دیگر تغییر شکل می دهند.


داشتم با خواهرم تلفنی صحبت می کردم که تق! صدایی آمد و چند ثانیه بعد مهتابی اتاق خاموش شد. چراغ های اضطراری روشن شدند و من هم از این آدم های بددل نیستم که همیشه دزد چاقو به دستی را در تاریکی تصور می کنند. تلفنم که تمام شد دیدم فیوز چراغ اتاق پریده. بسم اللهی گفتم و فیوز را بالا زدم. دوباره نور و زندگی به خانه برگشت. رفتم که کلید چراغ های اضافی را خاموش کنم دستم خورد به کلید آن مهتابی کذایی و تق! این بار برق کل خانه رفت!


....


آدم ها تا یک جایی حق دارند خودشان را فهمیده و منطقی نشان بدهند؛ وگرنه به کودک نازپروده ی درونشان خیانت کرده اند. 

هرچه شمع داشتیم  روشن کردم و گوشه کنار خانه کار گذاشتم. لحاف را روی سرم کشیدم،با صورتی خیس از اشک اصلا سعی نکردم به خودم تلقین کنم که از تاریکی و شب و تنهایی نمی ترسم و این صداهای گوش خراش اصلا مال همسایه بالایی که تازه اسباب کشیده کرده نیست!


...


باید طبیعی ترسید، طبیعی گریه کرد، طبیعی دوست داشت.

خدا هیچ خانه ای را بی مرد نکند!



که به مکتب نرفت و خط ننوشت

دیگر خوابم نمی برد. این دنده آن دنده می شدم. از طرفی حوصله نمی کردم این همه راه از تخت طبقه دوم پایین بیایم و چادر چاقچور کنم خودم را به یکی از مسئولان قطار برسانم و دست از پا درازتر همین راه را برگردم. بالاخره مملکت اسلامی هست و چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود. بدون پرسش و پیگیری من  کم کم باید برای نماز توقف می کرد. 


بلند شدم جورابم را پوشیدم. چادرم را گرفتم دستم و از پنجره ی قطار زل زدم به سیاهی ممتدی که حرکت می کرد. تا احساس کردم حرکت قطار کند شده فوری از نردبان پریدم پایین و کفشم را پوشیدم. سه خانم همکوپه ای خواب و بیدار بودند. اولین نفر خودم را رساندم به در قطار. دیدم مهمانداران زمزمه هایی با هم دارند. خواستم پیاده شوم که گفتند باید توی قطار وضو می گرفتید. اینجا آب ندارد. 


ظاهرش که تر و تمیز می زد. ایستگاه نوسازی بود در سعادت شهر؛ تقریبا یک و نیم ساعت مانده به شیراز. دیدم پیرزن بی سواد دارابی هم کوپه ای آرام آرام خودش را رسانده به در قطار. خیلی برایش توضیح ندادم. دیدم تا بقیه بخواهند بیدار شوند و کفششان را بپوشند چند دقیقه ای وقت هست. راهنمایی اش کردم سمت روشویی قطار و گفتم همینجا باید وضو بگیری. خودم برگشتم کوپه و بطری آبم را برداشتم.


مهماندارها داشتند همان جلوی قطار چند تا از ملافه های سفید گلریز قطار را پهن می کردند برای نماز. از تاریکی هوا می شد استفاده کرد برای وضو. گوشه ی دنجی پیدا کردم و با آب نصفه ی بطری وضو گرفتم. بیخیال پوشیدن ساق دست و حلقه و صاف و صوف کردن روسریم شدم. کش چادر را جلوتر آوردم و خودم را به صف نمازگزاران رساندم. 


هرکس در اولین جای خالی قامت بسته بود. زن و مرد دوشادوش هم؛ و برخی زنان هم انگار که پیش نماز مردان شده بودند. آخرین ردیف ممکن ایستادم. 


شکرخدا مسئولان آن ایستگاه -یاشاید هم کارگران- قبله را می دانستند؛ اما غیر از همان پیرزن دارابی کسی مهر همراهش نبود. شنیدم که مهماندار قطار بلند می گفت: «حالا مهرم نذارید اشکالی نداره! این همه سنی ها بدون مهر نماز می خونن؛ آسمون که زمین نمیاد!»

توی کیفم دستمال کاغذی سفید تمیز داشتم برای مهر. سرم را زیر انداختم و با تبسمی از استدلال متقن(!) آقای مهماندار تکبیر گفتم.


شاید اگر نسبت به جمعیت قطار حساب می کردیم نمازگزاران زیاد نبودند؛ شاید هم بودند. هرچه بود بهتر از اتوبوس رفت بود که از حدود سی مسافر فقط ما چهار خانوم نماز خواندیم. آن هم وسط بر و بیایان که نمی دانستیم به کدام گوشه پناه ببریم برای وضو ساختن. قبله را هم که شاگرد راننده با شگرد خاصش سمت طلوع خورشید تشخیص داده بود! بعد خودمان هیئت دو نفره تشکیل دادیم و کارشناسی کردیم که دست کم صد درجه قبله را اشتباه گفته بود!



مسافران نوبتی نمازشان را خواندند و به کوپه ها برگشتند. خوابم نمی برد. دیدم رستوران خالی از سکنه است؛ بار و بنه ام را برداشتم و یک میز دونفره ی دنج رستوران را برای درس خواندنم انتخاب کردم. قطار هنوز ایستاده بود؛ انگار که مشکلی داشت. شنیدم از واگن بغلی صدای آشنا می آید. کیف و کتاب و نت بوکم را رها کردم و خودم را به صدا رساندم. پیرزن دارابی روزنامه ای گرفته بود دستش و می خواست از قطار پیاده شود؛ ولی مهمانداران نمی گذاشتند. می گفت می خواهم نماز بخوانم. می گفتند نمازت قضا شده که حاج خانوم. می گفت میخواهم نماز امام زمان بخوانم. نمی دانم لهجه اش را متوجه نمی شدند یا اصلا نمی شنیدند. خودم را انداختم وسط که بنده خدا می خواهد نماز امام زمان بخواند. بگذارید برود.


اگر نیمه شب هم قطار توقف داشت فرصت می کرد نماز شبش را بخواند. پیرزن، مادر شهید بود. آمده بود قم برای زیارت و دیدن پسر طلبه اش.



سطح دغدغه

ترشی و زیتون داشتیم. اما دلم به سالاد یا ماست بود؛ ترجیحا ماست و خیار، با مخلفات نعنا و کشمش و گردو. همینطور که تند و تند ماکارونی را آبکش می کردم و از آن طرف بساط ته دیگش را آماده می کردم نقشه کشیدم که  سر راه برگشتم ماست هم بخرم. سالاد از حوصله ام خارج بود.


مدیریت زمانم برای آشپزی نسبتا خوب است؛ اما این  دفعه حتی پنج دقیقه هم کنج و کنار کارها پیدا نکردم تا نگاهی به جزوه فلسفه تاریخ بیندازم. زیر غذا را که کم کردم و دست به کمر از دور براندازش کردم جزوه را انداختم توی کیف و به سلامت.


ضرورت و هدف فلسفه ی تاریخ چیست؟ اینکه گفته هر حکومتی فلسفه ی تاریخ خودش را دارد یعنی چی؟ یکی اشکال می کند و دیگری پاسخ می دهد. بعد جایشان عوض می شود و اشکال کننده مثل استاد سوال دیگری را جواب می دهد. جمع دوستانه است. از دو سه هفته قبل که جزوه را نگاهی انداخته بودم چیزهایی یادم هست. همین کافیست برای ساکت نبودنم. 


سر و ته بحث اینکه تاریخ در حال تکامل است و ... ای وای ته دیگ ماکارونی! 

دیگر حرف و بحث افاقه نکرده. یکی آمده پشت تخته و دسته بندی ها را می نویسد. زنگ می زنم همسر که زیر غذا را خاموش کند. جواب نمی دهد. 


اگر بمانم؛ کجای تکامل تاریخ خط می افتد؟ اما ته دیگ سیب زمینی عزیزم می سوزد! 

خداحافظی می کنم و برای یک امر فوق سری! می زنم بیرون. توی تاکسی هستم که همسر زنگ می زند. همیشه از تلفنی صحبت کردن در تاکسی فراری بودم. انگار همه گوش ایستاده اند! خیلی محترمانه می گویم برای یادآوری موردی که عرض کرده بودم مزاحم شدم. خواب و بیدار است هنوز. هرچه می کنم آخر این جمله ی «زیر غذا را خاموش کن» نگویم نمی شود. 

هیچی! الان خودم خدمت می رسم.

یعنی الان کجای تاریخ ایستاده ام؟