راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

که به مکتب نرفت و خط ننوشت

دیگر خوابم نمی برد. این دنده آن دنده می شدم. از طرفی حوصله نمی کردم این همه راه از تخت طبقه دوم پایین بیایم و چادر چاقچور کنم خودم را به یکی از مسئولان قطار برسانم و دست از پا درازتر همین راه را برگردم. بالاخره مملکت اسلامی هست و چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود. بدون پرسش و پیگیری من  کم کم باید برای نماز توقف می کرد. 


بلند شدم جورابم را پوشیدم. چادرم را گرفتم دستم و از پنجره ی قطار زل زدم به سیاهی ممتدی که حرکت می کرد. تا احساس کردم حرکت قطار کند شده فوری از نردبان پریدم پایین و کفشم را پوشیدم. سه خانم همکوپه ای خواب و بیدار بودند. اولین نفر خودم را رساندم به در قطار. دیدم مهمانداران زمزمه هایی با هم دارند. خواستم پیاده شوم که گفتند باید توی قطار وضو می گرفتید. اینجا آب ندارد. 


ظاهرش که تر و تمیز می زد. ایستگاه نوسازی بود در سعادت شهر؛ تقریبا یک و نیم ساعت مانده به شیراز. دیدم پیرزن بی سواد دارابی هم کوپه ای آرام آرام خودش را رسانده به در قطار. خیلی برایش توضیح ندادم. دیدم تا بقیه بخواهند بیدار شوند و کفششان را بپوشند چند دقیقه ای وقت هست. راهنمایی اش کردم سمت روشویی قطار و گفتم همینجا باید وضو بگیری. خودم برگشتم کوپه و بطری آبم را برداشتم.


مهماندارها داشتند همان جلوی قطار چند تا از ملافه های سفید گلریز قطار را پهن می کردند برای نماز. از تاریکی هوا می شد استفاده کرد برای وضو. گوشه ی دنجی پیدا کردم و با آب نصفه ی بطری وضو گرفتم. بیخیال پوشیدن ساق دست و حلقه و صاف و صوف کردن روسریم شدم. کش چادر را جلوتر آوردم و خودم را به صف نمازگزاران رساندم. 


هرکس در اولین جای خالی قامت بسته بود. زن و مرد دوشادوش هم؛ و برخی زنان هم انگار که پیش نماز مردان شده بودند. آخرین ردیف ممکن ایستادم. 


شکرخدا مسئولان آن ایستگاه -یاشاید هم کارگران- قبله را می دانستند؛ اما غیر از همان پیرزن دارابی کسی مهر همراهش نبود. شنیدم که مهماندار قطار بلند می گفت: «حالا مهرم نذارید اشکالی نداره! این همه سنی ها بدون مهر نماز می خونن؛ آسمون که زمین نمیاد!»

توی کیفم دستمال کاغذی سفید تمیز داشتم برای مهر. سرم را زیر انداختم و با تبسمی از استدلال متقن(!) آقای مهماندار تکبیر گفتم.


شاید اگر نسبت به جمعیت قطار حساب می کردیم نمازگزاران زیاد نبودند؛ شاید هم بودند. هرچه بود بهتر از اتوبوس رفت بود که از حدود سی مسافر فقط ما چهار خانوم نماز خواندیم. آن هم وسط بر و بیایان که نمی دانستیم به کدام گوشه پناه ببریم برای وضو ساختن. قبله را هم که شاگرد راننده با شگرد خاصش سمت طلوع خورشید تشخیص داده بود! بعد خودمان هیئت دو نفره تشکیل دادیم و کارشناسی کردیم که دست کم صد درجه قبله را اشتباه گفته بود!



مسافران نوبتی نمازشان را خواندند و به کوپه ها برگشتند. خوابم نمی برد. دیدم رستوران خالی از سکنه است؛ بار و بنه ام را برداشتم و یک میز دونفره ی دنج رستوران را برای درس خواندنم انتخاب کردم. قطار هنوز ایستاده بود؛ انگار که مشکلی داشت. شنیدم از واگن بغلی صدای آشنا می آید. کیف و کتاب و نت بوکم را رها کردم و خودم را به صدا رساندم. پیرزن دارابی روزنامه ای گرفته بود دستش و می خواست از قطار پیاده شود؛ ولی مهمانداران نمی گذاشتند. می گفت می خواهم نماز بخوانم. می گفتند نمازت قضا شده که حاج خانوم. می گفت میخواهم نماز امام زمان بخوانم. نمی دانم لهجه اش را متوجه نمی شدند یا اصلا نمی شنیدند. خودم را انداختم وسط که بنده خدا می خواهد نماز امام زمان بخواند. بگذارید برود.


اگر نیمه شب هم قطار توقف داشت فرصت می کرد نماز شبش را بخواند. پیرزن، مادر شهید بود. آمده بود قم برای زیارت و دیدن پسر طلبه اش.



می بُرم و می دوزم

یکی از روزهای گرم تابستان بود. هنوز چادر به سرم آشنا نشده بود. سنم به مدرسه قد نمی داد؛ اما با مادر راهی مدرسه ای شدیم که قرار بود دوره ی تربیت مربی اش را آنجا ببیند. البته آن وقت ها که اسم این کلاس ها را نمی دانستم. حتی نمی دانستم چرا باید با هفت هشت تا بچه ی دیگر توی نمازخانه ی مدرسه بنشینیم و خانمی از ما نگهداری کند. فقط می دانستم توی یکی از اتاق های این مدرسه، مامان من کلاس مهمی دارد و من چون دختر خوبی هستم همینجا می مانم و کوبلنم را می دوزم تا کلاسش تمام شود.


به هر حال از خانه نشینی که بهتر بود. دامن چین دار دخترانه ای پوشیده بودم و یک روسری گلدار که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت تا حفظ حجاب اسلامی. 


دیدم توی اینترنت اسمش را نوشته اند «گوبلَن». ما که همان کوبلن می گوییم. سال های سال بیشتر تابستان من به دوختن کوبلن می گذشت. خدا خیر دهد عمه ام که کوبلن یک متری برایم هدیه آورد و داغ تمام شدنش را به دلم گذاشت! هیچ وقت هیچ کوبلنی را به آخر نرساندم؛ اما عاشق دوختنش بودم. 


کوبلن آن سنم قد خودم بود. شاید اندازه ی کف دست الانم! اما آن هم پروژه ای بود برای خودش. 

خلاصه اینکه نشستیم به نخ کردن سوزن و دوختن و دوختن. غرق هنر اصیلم بودم که ندا دادند کم کم باید جمع کنیم و برویم. نخ را بریدم و سوزن را به جایی بند کردم؛ آمدم بلند شوم که دیدم... ای دل غافل! کوبلن را به دامنم دوخته ام!


حس استیصال و درماندگی آن لحظه ام وصف نشدنی است اصلا. بغضم را فرودادم و رفتم به مربی گفتم چه شده. او هم با حوصله نخ های دوخته شده به دامنم را برید؛ طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب! نه دامنم پاره شود نه... نه! زحمات چند ساعته ام که برباد رفته بود. تمام ژست و پرستیژ هنرمند بودنم هم نابود شده بود.


دیروز که داشتم دکمه ی مانتوام را سفت می کردم و مراقب بودم مبادا دکمه را به لباس تنم بدوزم؛ یک آن به ذهنم رسید چقدر که حس و حال الانم شبیه استیصال دوختن کوبلن به دامن است!

پیرزن که شدم...

اسمش را می شود گذاشت افسانه ی شش خواهران! تا بخواهد به دست خواننده برسد دیگر نسل این انسان ها منقرض شده. باید قصه شان را توی کتاب ها خواند و به حالشان حسرت خورد. حتی همین الان هم من خیلی حسرت می خورم. می دانم اگر تا دو سه سال دیگر تحولی اساسی در برنامه ریزی زندگی ام نداشته باشم دوران کهنسالی می شوم یک پیرزن غرغروی ناراضی که افتاده کنج خانه ی سالمندان. همیشه این موضوع یکی از نگرانی های اصلی من بوده که وقتی پیر شدم می خوام چکاره شوم! همین الانش که خیر سرم جوان هستم و هزار و یک فعالیت مفید می توانم برای خودم بتراشم از بیکاری و کلافگی می نالم، پس فردا که چین و چروک ها و دندان مصنوعی مهمان لحظه هایم شدند چه خاکی می خواهم به سرم کنم؟ 


فکر کنم کوچکترین این خواهران الان شصت را رد کرده باشد. حتی الان که دوتایشان دار فانی را وداع گفته اند، هنوز هم می شود از آنها به عنوان «گروه بانوان کهنسال با انگیزه» نام برد. اینکه می گویم «گروه» یعنی دقیقا قوانین فعالیت های گروهی بر روابطشان حاکم است. همه به خاطر هدف مشترکی دور هم جمع می شوند و تک روی و خودرأیی ندارند.


آن سال ها که همه شان در یک شهر زندگی می کردند یکی از عمده ترین فعالیت هایشان این بوده که نوبتی خانه ی یکی جمع می شدند و کارهای خانه اش را انجام می دادند. مثلا پاک کردن و خرد کردن سبزی، درست کردن کوفته ریزه، پاک کردن برنج، کمک به برگزاری مهمانی های بزرگ مثل ولیمه و نذری و ... . هیچ وقت هم گله و شکایتی نبوده که مثلا کارِ خانه ی یکی بیشتر است و سطح اقتصادی دیگری پایین تر. همه ی این مسائل به طرز زیبایی در کمال احترام حل می شده. از این خاله بازی های رایج هم نداشتند که بنشینند دور هم به سبزی پاک کردن و غیبت. نه! بیشتر وقتشان در سکوت می گذشته. شاید زیر لب ذکری هم می گفتند؛ اما فرایند انتقال انرژی مثبت بین آنها در همین سکوت هم اتفاق می افتاد.


جدای از کارهای خانه، دوخت و دوز هم از دیگر فعالیت هایشان بوده. دوختن سیسمونی، پتو و لحاف برای جهیزیه، سرویس آشپزخانه و ... . حساب کنید شش خواهر که سرجمع حدود بیست سی تا فرزند دارند بالاخره زود به زود به سیسمونی و جهاز نیاز پیدا می کنند.


بعدتر که این خواهران از پا افتاده شدند، کم کم هر کدام قابلیت های فردی خود را نشان دادند. بهانه های کوچک زندگی که دنیایشان را متفاوت از سایر همسن و سال هایشان می کند. 


پیری و حس درماندگی، اینکه آدم احساس کند سربار بقیه شده و نمی تواند مثل سابق فایده ای داشته باشد، دردش خیلی بیشتر از پوکی استخوان و فراموشی و ناراحتی های گوارشی و حرکتی است. اما این شش خواهر هرکدام کار به ظاهر ناچیزی را گرفتند و پیش رفتند و حتی مایه ی دلگرمی اطرافیان شدند.


یکی از آنها در مقیاس عمده سفارش صلوات قبول می کند. مثلا چهار ده هزار تا صلوات برای حل مشکل ازدواج نوه ی خواهرش. دیگر همه ی فامیل می دانند و کف گیرشان که به ته دیگ می خورند به این خاله زنگ می زنند و با عدد و رقم التماس دعا دارند!


یکی از خواهرها که الان در قید حیات نیست- علاوه بر فضایل روحی و معنوی فوق العاده که مطلب دیگری را می طلبد- تخصصش در شب بیداری بوده. هرکس بیمار یا نوزاد تازه متولد شده ای داشته، یا کلا هر مسئله ای که به یک انسان حی حاضر از شب تا صبح نیاز بوده به ایشان تماس می گرفت و طلب کمک می کرد.


خواهر کوچک تر که بازنشسته ی آموزش و پرورش است به صورت حرفه ای به بافتنی اشتغال دارد. یک ماشین بافتنی گرفته و مخصوصا سفارش لباس نوزاد می پذیرد. کامواهایش را هم معمولا به صورت عمده از تهران می خرد. البته الان کمتر می بافد.


یکی از خاله ها از قدرت ذهنی و توانایی تحلیل بالایی برخوردار است. همین چند ماه پیش که مهمانشان بودیم چند کلامی برایمان صحبت کردند. اینقدر  موضوعات را با نظمی منطقی و حساب شده مرتب کردند و با بیانی شیوا و خودمانی تحویلمان دادند که فکر کنم از نوابغ کهنسالان باشند. همیشه توصیه های ناب و راهکارهای گیرایی برای جوانان فامیل دارند. خدا حفظشان کند.


راستی یکی دیگر از پیرزن های فامیل را هم می شناسم که کارش ارسال فاتحه برای اموات است! ایشان با وجود کهولت سن و تقلیل قوه شنوایی و بینایی به صورت کاملا جدی و حرفه ای به امر مشغولند. به این صورت که لیستی از اموات دارند و طبق یک برنامه ی حساب شده برای هر کدام مقدار مشخصی فاتحه می خوانند. دیگر همه می دانند هرکسی که فوت کرد باید خبرش را به ایشان بدهند تا اسم متوفی را به لیست اضافه کنند.


کارهای جزئی دیگری هم هست که البته در حاشیه قرار دارند. مثل جمع آوری و تا زدن کیسه پلاستیک های زیبا و کاربردی، جفت کردن جوراب، به نخ کشیدن تسبیح های پاره شده، دوختن دکمه و درز و ... و جالب که همه ی اینها را بدون هیچ چشم داشت و انتظاری انجام می دهند.


اما مادربزرگ خودم هم برنامه های جالبی دارند. عمده ترین فعالیت ایشان دوختن پتو هست. البته نه هر پتویی! یک پتوی بافتنی برای نوزاد که از شانزده عدد مربع به ضلع ده سانت تشکیل شده. بافتن پتو را از فرزندان خودشان شروع کردند. به طبقه ی نوه که رسید نگاهشان جنسیتی شد و چون دختر دوست هستند فقط برای نوه های دختر بافتند! هرچه هم که این زنداداش تازه عروس ما اصرار کرد زیر بار نرفتند که برای آنها هم ببافند. برای خواهرزاده ها و دوستان نزدیک و ... هم گه گهداری می بافند. البته بافت یک پتو چند ماهی زمان می برد. خودش یک پا خط تولید دارد. اصل پتو را مادربزرگم می بافد، یکی از خاله ها تکه ها را به هم می دوزد، یکی حاشیه ی دور پتو را می بافد و دیگری محصول نهایی را اتو می زند. 


از فعالیت های دیگر ایشان می توان به دوختن دستگیره آشپزخانه، بالش های کوچک سنتی، بافت کلاه و شالگردن و امثالهم اشاره کرد! 

سرتان را درد آوردم. خلاصه که دنیایی دارند برای خودشان. 

البته این میان تاثیر مداومت دائمشان بر خواندن ادعیه، نمازهای مستحبی، رفتن به جلسات مذهبی و زیارت و اصرار زیادی که بر صله رحم دارند نباید نادیده گرفته شود.


چند ماهی که همسایه ی مادربزرگم بودیم تصمیم گرفتم بافتنی را - برای توشه ی ایام پیری- همیشه گوشه ی کارهایم داشته باشم . حتی  یک جلسه کلاس خصوصی پیش ایشان رفتم و  گل پتو - مربع پتوی مذکور- هم ازشان یاد گرفتم؛ اما زندگی انگیزه می خواهد مادرجان!


من هنوز نگران پر کردن اوقات فراغت ایام پیری و فرار از حس بطالت و سربار دیگران شدن هستم.


مبارک اخوی!

می خواستم بگویم همه چیز از یک بازی بچگانه شروع شد؛ می بینم کم لطفی است. این جریان باید خیلی ریشه دار تر باشد. اما نمودش، اولین باری که ماها دیدیم و باور نکردیم تا همین شنبه که بالاخره باورانده شدیم، اولین بار در قالب یک بازی کودکانه ظهور کرد و هیچ فکرش را نمی کردیم روزی به واقعیت بپیوندد.


اصلا چه دلیلی دارد که یک دختر نه ساله و یک پسر هفت و نیم ساله بین این همه بازی های متنوعی که داشتند و حیاط بزرگ و تور بسکتبال و دوچرخه و میز پینگ پنگ و این همه بند و بساط یکهو به ذهنشان برسد   «نماز جماعت» برگزار کنند؟


پسرک رومیزی سفید خانه را به جای عبا روی دوش بیندازد و چادر مشکی مادرش را -با وجود سید نبودن- ناشیانه مثل عمامه بپیچد، سجاده ی پدرش را پهن کند و قامت نماز جماعت فرضی را ببندد. دخترک هم که دیگر به سن تکلیف رسیده چادرنماز سفیدش را سر کند، عروسک هایش را قطار کند و سر هرکدام لچکی بیندازد تا آنها هم به فیض نماز جماعت فرضی برسند! یک رکعت که خواندند چادر چار پنج متری مادر روی سر پسرک سنگینی کند و تا روی چشمش بیاید و شیرین یادگار ما ازین نماز جماعت فرضی، عکسی است که مادرم از من و برادر و عروسک هایم گرفت.


مطمئنم هیچ کس، هیچ وقت -حتی تا سال گذشته- نمی توانست باور کند که روزی این عکس واقعی شود. بله خب دور زندگی معجزه مانند برگشت. یک خانواده ی نسبتا مرفه شیرازی، با درونمایه ی مذهبی و آرزوهای دور و دراز دکتر مهندس شدن بچه هایشان، که هر بار زیارت یک روحانی برایشان در حد زیارت امام زاده ای دور از دسترس بوده، کم کم پایشان به قم و حوزه ی علمیه باز شد. کم کم دختر و پسر خانواده ضرب ضربا خواندند و روزی از همین روزها، تازه عروسِ پسر ِ حالا داماد شده زنگ زد و با شوق و شور خاصی گفت که قرار است همسرش در روز میلاد بانو به دست نورانی فرزند بانو و رهبر انقلاب معمم شود!

شوکه شدم. هیچ فکرش را نمی کردیم. هیچ! 

بازی های کودکانتان را جدی بگیرید. شاید یک روز واقعی شدند.

خاطرات خوب

اینجا تلویزیون جز موقع خوردن غذا، روشن نمی شود. مگر اینکه اخبار مهمی داشته باشد یا پخش زنده برنامه خاصی. از آخرین کانالی که خاموش شده بود، از همانجا روشن می شود و چند دقیقه ای سکوت را می شکند.


بین همین برنامه های شانسی که می بینم، اگر اشتباه نکنم شبکه 2، داشت پیرمردی را نشان می داد که در خانه ای با دیوارهای گل مالی شده پشت یک میز تحریر طلبگی (پایه کوتاه) روی زمین نشسته بود. پیرمرد عینک ته استکانی دورمشکی زده بود و کلاه بافتنی قهوه ای اش را تا بالای پیشانی کشیده بود. در نگاه اول فکر کردم کشاورز نمونه یا باغبان موفقی باشد؛ اما میزتحریر و عینک و کتابهایی که به طرز ناشیانه ای در طاقچه های پشت سرپیرمرد چیده شده بود حکایت دیگری داشت.


شمرده و ساده صحبت می کرد. گفت که پدرش رعیت بوده و باغبان. از کودکی دوست داشته مثل بچه های دیگر به مکتبخانه برود و خواندن یاد بگیرد؛ اما پدرش با همان هفت هشت کتاب سرمایه شان، معلم سرخانه اش شده بود. تا سالها کتاب هایی را دست بچه های همسن و سالش می دید و  دوست داشت بخواند. به قول خودش عقده ی کتاب پیدا کرده بود. در هجده سالگی عشق کتاب او را به کار در کتابفروشی کشاند و بالاخره بعد از ده سال حسرت توانست گلستان سعدی را دست بگیرد و بخواند. 


خیلی خودمانی و بی غل و غش خودش را دیوانه ی کتاب می خواند. گفت وقتی در سی و پنج سالگی داشته توی چاپخانه کار می کرده برای اولین بار کتاب کلیله و دمنه را دیده و پیش خودش گفته این همان کتابی است که من در کودکی به آن نیاز داشتم و تصمیم گرفت که داستان های کلیله و دمنه را به زبان ساده برای کودکان بازنویسی کند.


تا اینجای برنامه هنوز چندان جذب نشده بودم؛ اما اسم کتاب را که برد دهانم از تعجب و فلاش بکی که ناگهان به سال های کودکی می بردم بازماند!

«قصه های خوب برای بچه های خوب»


پیرمرد با دقت کلماتش را گلچین می کرد. انگار ذهنم را خوانده باشد. گفت خیلی از جوان ها و آدم های سی، سی و پنج ساله ی الان به من می گویند که ما با کتاب تو خاطره ها داریم...


خاطره ها داریم...

راست می گفت. برگشتم به سال های دور و آن خانه ی خاطره انگیزی که همیشه برایم سوال بود چرا متراژ حیاط و زیربنای خانه تقریبا یکی است. به آن سال ها که هر ازچندی صدای زنگ خانه، مادر را به دم در می کشاند. پشت چادر رنگی اش قایم می شدم و پاهای مردی کنار موتور را می دیدم که دارد چند کتاب به مادرم می دهد. از همان توی حیاط کتاب را باز می کردم و ورق می زدم. سنم هنوز به خواندن قد نمی داد. 


برادر بزرگم کتاب را می خواند، من ورق می زدم و عکس هایش را میدیدم، سهم برادر کوچک هم خط خطی کردن کتاب بود. بزرگ که می شدیم کتاب ها بینمان می چرخید و کتابی را که سالها به خطوط عجیب و غریبش زل زده بودم با سواد داشته و نداشته ام می خواندم.


«قصه های خوب برای بچه های خوب» به خاطرات همان سالها پیوند خورده. کتاب هایی با جلد زرد و نارنجی و ... و متنی سیاه و سفید. تصویرسازی های ساده و داستان های حیوانات که حال بعد از بیست و چند سال فهمیدم کلیله و دمنه بوده! و آن بچه ها با صورت گرد و درشت روی جلد که مثل گروه سرود کنار هم ایستاده بودند... نمی دانم در کدامیک ازین اسباب کشی های مکرر این سال ها جامانده اند، کاش با همان خط خطی ها ، که برادرم دقیقا روی چشم و ابروی نقاشی ها هنرنمایی می کرد، پیدایشان کنم.


بعدتر فهمیدم آن آقای پستچی کتاب ها را از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می آورده. برای سن من کتاب های رنگ آمیزی هم داشتند. مثلا یک کتاب بود به شکل پروانه و هر صفحه اش طرح خاصی از بال پروانه بود و من باید به سلیقه خودم رنگش می کردم. با همین کتاب ها بزرگ شدیم و قد کشیدیم. حوالی نوجوانی عموی روحانی قم نشینم من و دو برادرم را با مجلات پوپک و سلام بچه ها آشنا کرد. به عنوان هدیه یک سال مشترکمان کرد و سال های بعد خودمان با اشتیاق دنبالش می رفتیم. عاشق قسمت «خاطرات ریزه میزه» بودم. داستان هایش را می خواندم و فکر می کردم قم چه جای خوبی است که همچین مجلاتی دارد! شاید یکی دو شماره هم کیهان بچه ها و سروش کودکان خوانده باشم؛ اما عمده ی نوجوانی ام و خیالپردازی های آینده ام با «سلام بچه ها» گذشت.


به سنی رسیده بودم که دیگر چندان قد نمی کشیدم؛ اما حس می کردم ذهن کوچکم در عالم کتاب و مجلات، نوزادی بیش نیست. دارم فکر می کنم به این روند معرفی و شناخت کتاب و مخصوصا مجلات. از آن سروش جوانی که سال ها مشتری پروپا قرصش بودم تا قسمت مجلات کتابخانه ی جامعه الزهرا که همیشه قبل از شروع مطالعه به درس های کلاسی باید یک ساعتی مالیات آن طبقه را می دادم و می خواندم!


تا همین روزها... که مامان رفته پنجاه شصت هزار تومان داده کتاب رمان تا بخواند و به همه بدهد بخوانند. تا همین دیروز حتی که مادر داشت می گفت مقاله ی خوبی درباره ی حجاب در اینترنت خوانده، عنوان و نویسنده ی مقاله را گفت و همینطور که توضیحش می داد فوری مقاله را پیدا کردم تا سر فرصت بخوانم.


پیرمرد می گفت اینکه عنوان کتاب «قصه های خوب برای بچه های خوب» بوده باعث می شد بچه ها فکر کنند اگر این کتاب را بخوانند بچه ی خوبی هم می شوند و اینگونه جذبش می شدند.

ممنونم آقای مهدی آذریزدی به خاطر قصه های خوبت

ممنونم مامان به خاطر تلاش تاکنونت برای تربیت بچه های خوب