راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

مبارک اخوی!

می خواستم بگویم همه چیز از یک بازی بچگانه شروع شد؛ می بینم کم لطفی است. این جریان باید خیلی ریشه دار تر باشد. اما نمودش، اولین باری که ماها دیدیم و باور نکردیم تا همین شنبه که بالاخره باورانده شدیم، اولین بار در قالب یک بازی کودکانه ظهور کرد و هیچ فکرش را نمی کردیم روزی به واقعیت بپیوندد.


اصلا چه دلیلی دارد که یک دختر نه ساله و یک پسر هفت و نیم ساله بین این همه بازی های متنوعی که داشتند و حیاط بزرگ و تور بسکتبال و دوچرخه و میز پینگ پنگ و این همه بند و بساط یکهو به ذهنشان برسد   «نماز جماعت» برگزار کنند؟


پسرک رومیزی سفید خانه را به جای عبا روی دوش بیندازد و چادر مشکی مادرش را -با وجود سید نبودن- ناشیانه مثل عمامه بپیچد، سجاده ی پدرش را پهن کند و قامت نماز جماعت فرضی را ببندد. دخترک هم که دیگر به سن تکلیف رسیده چادرنماز سفیدش را سر کند، عروسک هایش را قطار کند و سر هرکدام لچکی بیندازد تا آنها هم به فیض نماز جماعت فرضی برسند! یک رکعت که خواندند چادر چار پنج متری مادر روی سر پسرک سنگینی کند و تا روی چشمش بیاید و شیرین یادگار ما ازین نماز جماعت فرضی، عکسی است که مادرم از من و برادر و عروسک هایم گرفت.


مطمئنم هیچ کس، هیچ وقت -حتی تا سال گذشته- نمی توانست باور کند که روزی این عکس واقعی شود. بله خب دور زندگی معجزه مانند برگشت. یک خانواده ی نسبتا مرفه شیرازی، با درونمایه ی مذهبی و آرزوهای دور و دراز دکتر مهندس شدن بچه هایشان، که هر بار زیارت یک روحانی برایشان در حد زیارت امام زاده ای دور از دسترس بوده، کم کم پایشان به قم و حوزه ی علمیه باز شد. کم کم دختر و پسر خانواده ضرب ضربا خواندند و روزی از همین روزها، تازه عروسِ پسر ِ حالا داماد شده زنگ زد و با شوق و شور خاصی گفت که قرار است همسرش در روز میلاد بانو به دست نورانی فرزند بانو و رهبر انقلاب معمم شود!

شوکه شدم. هیچ فکرش را نمی کردیم. هیچ! 

بازی های کودکانتان را جدی بگیرید. شاید یک روز واقعی شدند.

فارسیم ضعیف شده

نزدیک یک ماه هست که می خواهم بگویم «فارسیم ضعیف شده» اما دقیقا به همین دلیل که احساس می کنم فارسیم ضعیف شده نمی توانم بگویم!


اول فکر می کردم شاید اینقدر خودباخته شده ام که با چارکلمه عربی و انگلیسی بلغور کردن زبان مادری را یادم رفته؛ اما طبیعتا فارسی ام باید از هر زبان دیگری بهتر باشد. 


مفاهیم، احساسات، تفکرات درونی و خیلی چیزهای دیگر در این وجودم جریان دارد که نمی توانم برایشان کلمه ی مناسبی پیدا کنم. سخت تر از کلمه جمله سازی است! اینکه چطور کلمات را کنار هم بچینم که بتوانم دقیقا منظورم را برسانم. 


همین ها را هم که با این زبان الکن می نویسم یک صدم آنچه در ذهنم می گذرد نیست. انگار ارتباط مغزم و دنیای بیرونش دارد قطع می شود. شده ام مثل آن روز خیلی سال پیش که کلاس زبان رفتم و از قضای روزگار عینک ته استکانی ام شکسته بود و ساعت مچی هم نداشتم. فکر میکردم که مثل یک روح دارم جدای از جمع و ورای همه زندگی می کنم. وقت هایی که عینک نمی زدم صداها را هم خوب نمی شنیدم. بعضی وقتها دوستانم مسخره ام میکردند؛ اما بعدتر یک بار توی اخبار شنیدم که یک قضیه ی علمی است و حقیقت دارد. 


حالا من ِ امروزم شده است آن دختر بریده از جمعی که حرف زدن یادش رفته. که تلفن ها را چند تا یکی جواب می دهد و دلش می خواست که اصلا جواب ندهد.


شاید هم زیادی سخت گیر شدم به زبان. خیلی ها را می بینم که هرجا گیر می کنند «چیز» و «فلان» و ازین قبیل کلمات جایگزین می کنند و کارشان را راه می اندازند. توپ فهمیدن یا نفهمیدن جملاتشان را می اندازند گردن مخاطب. اما من مصرم که از کلامم نشود برداشت دیگری کرد و حتما دقیق ترین کلمه ی موجود آن زبان را پیدا کنم. بعد نتیجه ی این کمال گرایی ام این شده که چون ناامیدم از درست حرف زدنم، عمدا حسابی کلمه ها و عبارات را هم می زنم و معجونی تحویل می دهم که مگو و مپرس! به حساب آب که از سر گذشت...

بزرگ بشن چی می شن؟

شانه به شانه نشسته بودیم. نگاه سنگینش را حس می کردم؛ اما به روی خودم نمی آوردم. گذاشتم صبرش لبریز شود و خودش حرف بیاید. دو سه دقیقه که گذشت نزدیک تر آمد و گفت: «خانوم اگه بخواید چادر رنگی توی کمد هست.» تشکری کردم و گفتم که با همین چادر مشکی راحت ترم. توضیحش سخت بود که بگویم چقدر پایین و بالا کرده ام تا طلق روسری ام درست بایستد و لبه ی چادر به موازات روسری باشد و روسری را اینقدری بزرگ تا کنم که تا کمر چادر قجری ام بیفتد و بند چادر را نه سفت و نه شل بسته ام و همینقدر سنجاق و سوزن که روی روسری می بینی زیر و کنارش کار گذاشته ام و تازه قرار است بعد از نماز بروم در آینه ی سرویس بهداشتی مسجد چک آپ نهایی توازن حجاب اسلامی را به جا بیاورم. اصلا من با این فرهنگ مشکل دارم که بعضی زن های چادری هرجا می روند فوری یک چادر رنگی گل منگلی از کیفشان در می آورند و با چادر مشکی کش دار به آن راحتی عوض می کنند! بعد هم باید هر پنج ثانیه یک بار چادر را تا روی بینی جلو بکشند که تا عقب رفتن و مرز سقوطش ده ثانیه ای فرصت داشته باشد. یک سالی هست نیت کرده ام همه ی چادر رنگی هایم را کش بزنم. 


داشتند اقامه می بستند که توجهم به دخترک سمت چپم و خانوم همراهش -که طبعا مادرش بود- جلب شد. لبش سرخ و براق بود. فکری شدم نکند مثل آن دخترک میهمانی دیروز، آرایش کرده باشد. فاطیما پنج سالی بیشتر نداشت؛ اما عشق آرایش بود. دختر صاحبخانه هم که دید از عهده ی ساکت کردنش بر نمی آیند بردش توی اتاق و یک میک آپ و شنیون مفصل رویش اعمال کرد. بعد همچین سربلند و با طمأنینه از پله ها پایین آمد که انگار ملکه ی زیبایی شده! واقعا در آرام کردنش کارگر افتاده بود. من هاج و واج مانده بودم که چرا هیچ کس واکنش نشان نمی دهد و اعتراضی نمی کند. به مادر بینوا و ساده ی فاطیما که از دست شیطنت های پسرانه اش ذله شده بود هم نمی شد چیزی گفت. همه اینقدر بلند بلند از چهره ی پریوش فاطمیا تعریف می کردند و فاطمیا همینطور باد می کرد و جلوی همه رژه می رفت که از زیبایی اش سان ببینند(!) که شک برم داشت با این نسل چقدر اختلاف سن دارم که تا بیست و سه سالگی فقط دو سه قلم لوازم آرایش آن هم از دور دیده بودم و دنیایم خیلی هم زیبا و فانتزی بود!


بالاخره بعد از کلی توسل و توکل به نظرم رسید به مادر فاطیما از مقاله ای که اخیرا در اینترنت خواندم و خبر از وجود انواع مواد شیمیایی مثل سرب  در مواد آرایشی می داد بگویم و تاکید کنم که اگر دخترت از این سن از لوازم آرایش استفاده کند این سرب مهلک، سال های بیشتری فرصت دارد که در پوست و جان فرزندت نفوذ کند.


ولی دخترک مو فرفری سمت چپم اوریجینال لب هایش سرخ بود و گونه اش گل انداخته. اصلا این نسل ورپریده روی ماها هم تاثیر گذاشته! من کی برایم مهم بوده که آیا کسی آرایش کرده یا نکرده؛ خاصه اگر بچه هم باشد! تا همین اواخر -و شاید هنوز هم- اگر کسی آرایش ملیح کرده باشد اصلا متوجه نمی شوم و فقط به هنر خالقش احسنت می گویم تا نقاشی مخلوق. حالا دیگر با دیدن بچه ها هم باید تشخیص بدهم که آیا خودش است یا هنر مادرش؟


اصلا بچه، به بچه بودنش قشنگ است. ملاک زیبایی بچه و آدم بزرگ که نباید یکی باشد. وگرنه باید تمام این بچه های تپل را به جای چلاندن و گاز گرفتن، رژیم داد و برای نوزادان تا قبل از در آمدن دندان هایشان دندان مصنوعی گذاشت!


اصلا این آدم بزرگ ها به طراوت و تازگی بچه ها حسودی شان شده؛ می خواهند آنها را هم پشت نقاب آرایش مخفی کنند تا همه شکل هم بشوند.

چقدر این دنیای آدم های کپی پیست شده کسالت بار است...

آقوی همساده

کمتر از یک هفته هست که این همسایه ی مرحوم ما... نه از اولش که مرحوم نبود، اهل و عیالی داشته برای خودش. صبح ها می دیدم که از خانه بیرون می زند، گاهی نوه کوچکش را که از تنگی آپارتمان به تنگ آمده بود می برد هواخوری، بعضی وقت ها کیسه ی میوه و مایحتاج زندگی دستش بود و قوت خانه را می آورد. بعضا هم در حال سیگار کشیدن پای درخت نارنج حیاط رویت می شد. اصلا همه می دانستند نوشته ی روی در آسانسور که می گوید سیگارتان را توی باغچه نیندازید خطاب به همان همسایه است؛ وگرنه ما که اینجا سیگاری نداریم. داشته باشیم هم هیچ کدام خودشان را علم نمی کنند که پیش چشم مردم ساعت های انتظار آغشته به دودش را عیان کند. انتظار چه می کشید؟ نمی دانم. شاید مرگ. مرد میانسال نحیفی بود با موهای کم پشت و سفید که می دانستیم طبقه چهارم زندگی می کند و با هشت نفر، شلوغ ترین خانواده ی این مجتمع را دارد.


کمتر از یک هفته هست که این همسایه ی ما مرحوم شده. پارچه ی تسلیت اول را که به نرده های حیاط زدند هنوز نمیدانستم کیست. پارچه ی دوم و سوم هم رفت بالا. قضیه داشت جدی می شد. اعلامیه و عکسش را که توی آسانسور -تنها تابلوی اعلانات فعال ساختمان- دیدم تازه دوزاری ام افتاد که دیگر کسی نیست آن دخترک کوچک دو سه ساله را ببرد هواخوری.


نه خانمش را می شناختم که برای عرض تسلیت بروم و نه حتی مسیرمان به در خانه شان می افتاد. انگار که این آسانسور و پلکان تونل وحشت باشد. همیشه با سرعت ردش می کنیم و می رویم پی کارمان. نهایتا آینه ی آسانسور را وقت صعود و نزول ببینیم که باز همان خودِ بی خودمان است.


چقدر از خودم بدم آمد وقتی فهمیدم آن پارچ شربت پرتقال را که همسرم گفت یک خانومی آورده دم در فوری توی ظرفی خالی کردیم و پسش دادیم و هیچ نفهمیدیم قرار بود این شربت ها شفای همسر در کما رفته اش را بدهد. چرا بهمان نگفته بودند؟ چرا شستم خبردار نشده بود؟


نرده ی بیرونی حیاط پرشده از پارچه های تسلیت و تعزیت. دیوار داخل حیاط هم تکیه گاه تاج های گلایل بدبخت است که با تمام گل بودنش یادآور مرگ است و مرگ.


می روم توی تراس تا گلدان نورسیده ام را آب بدهم. هفته ی پیش یک ساعتی توی تراس ِ نیم متر در یک مترمان مشغول کاشتن قلمه ها و آب و کود دادنش بودم. دو روز است که گیاه کوچکم به آب و هوای محله عادت کرده و گل داده. 


پس زمینه ی تراس و گلدان کوچکم ردیف گلایل های توی حیاط است. حتما همسایه ی مرحوم هم دیگر مرگش را باور کرده که اینجا خانه اش گل داده. مثل گیاهم که زندگی اش را باور کرد.

چرا همه ی این ده ها و شاید صد گلایل توی حیاط غم بار است و دو تا گل کوچک نیم سانتی من امیدبخش؟


آخر من به کجای این مسلمانی ام دل خوش کنم که حتی نمی تواند برود به بازماندگان همسایه ی مرحومش تسلیت بگوید؟ پس این چه شربتی بود که من سر کشیدم؟

خاطرات خوب

اینجا تلویزیون جز موقع خوردن غذا، روشن نمی شود. مگر اینکه اخبار مهمی داشته باشد یا پخش زنده برنامه خاصی. از آخرین کانالی که خاموش شده بود، از همانجا روشن می شود و چند دقیقه ای سکوت را می شکند.


بین همین برنامه های شانسی که می بینم، اگر اشتباه نکنم شبکه 2، داشت پیرمردی را نشان می داد که در خانه ای با دیوارهای گل مالی شده پشت یک میز تحریر طلبگی (پایه کوتاه) روی زمین نشسته بود. پیرمرد عینک ته استکانی دورمشکی زده بود و کلاه بافتنی قهوه ای اش را تا بالای پیشانی کشیده بود. در نگاه اول فکر کردم کشاورز نمونه یا باغبان موفقی باشد؛ اما میزتحریر و عینک و کتابهایی که به طرز ناشیانه ای در طاقچه های پشت سرپیرمرد چیده شده بود حکایت دیگری داشت.


شمرده و ساده صحبت می کرد. گفت که پدرش رعیت بوده و باغبان. از کودکی دوست داشته مثل بچه های دیگر به مکتبخانه برود و خواندن یاد بگیرد؛ اما پدرش با همان هفت هشت کتاب سرمایه شان، معلم سرخانه اش شده بود. تا سالها کتاب هایی را دست بچه های همسن و سالش می دید و  دوست داشت بخواند. به قول خودش عقده ی کتاب پیدا کرده بود. در هجده سالگی عشق کتاب او را به کار در کتابفروشی کشاند و بالاخره بعد از ده سال حسرت توانست گلستان سعدی را دست بگیرد و بخواند. 


خیلی خودمانی و بی غل و غش خودش را دیوانه ی کتاب می خواند. گفت وقتی در سی و پنج سالگی داشته توی چاپخانه کار می کرده برای اولین بار کتاب کلیله و دمنه را دیده و پیش خودش گفته این همان کتابی است که من در کودکی به آن نیاز داشتم و تصمیم گرفت که داستان های کلیله و دمنه را به زبان ساده برای کودکان بازنویسی کند.


تا اینجای برنامه هنوز چندان جذب نشده بودم؛ اما اسم کتاب را که برد دهانم از تعجب و فلاش بکی که ناگهان به سال های کودکی می بردم بازماند!

«قصه های خوب برای بچه های خوب»


پیرمرد با دقت کلماتش را گلچین می کرد. انگار ذهنم را خوانده باشد. گفت خیلی از جوان ها و آدم های سی، سی و پنج ساله ی الان به من می گویند که ما با کتاب تو خاطره ها داریم...


خاطره ها داریم...

راست می گفت. برگشتم به سال های دور و آن خانه ی خاطره انگیزی که همیشه برایم سوال بود چرا متراژ حیاط و زیربنای خانه تقریبا یکی است. به آن سال ها که هر ازچندی صدای زنگ خانه، مادر را به دم در می کشاند. پشت چادر رنگی اش قایم می شدم و پاهای مردی کنار موتور را می دیدم که دارد چند کتاب به مادرم می دهد. از همان توی حیاط کتاب را باز می کردم و ورق می زدم. سنم هنوز به خواندن قد نمی داد. 


برادر بزرگم کتاب را می خواند، من ورق می زدم و عکس هایش را میدیدم، سهم برادر کوچک هم خط خطی کردن کتاب بود. بزرگ که می شدیم کتاب ها بینمان می چرخید و کتابی را که سالها به خطوط عجیب و غریبش زل زده بودم با سواد داشته و نداشته ام می خواندم.


«قصه های خوب برای بچه های خوب» به خاطرات همان سالها پیوند خورده. کتاب هایی با جلد زرد و نارنجی و ... و متنی سیاه و سفید. تصویرسازی های ساده و داستان های حیوانات که حال بعد از بیست و چند سال فهمیدم کلیله و دمنه بوده! و آن بچه ها با صورت گرد و درشت روی جلد که مثل گروه سرود کنار هم ایستاده بودند... نمی دانم در کدامیک ازین اسباب کشی های مکرر این سال ها جامانده اند، کاش با همان خط خطی ها ، که برادرم دقیقا روی چشم و ابروی نقاشی ها هنرنمایی می کرد، پیدایشان کنم.


بعدتر فهمیدم آن آقای پستچی کتاب ها را از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می آورده. برای سن من کتاب های رنگ آمیزی هم داشتند. مثلا یک کتاب بود به شکل پروانه و هر صفحه اش طرح خاصی از بال پروانه بود و من باید به سلیقه خودم رنگش می کردم. با همین کتاب ها بزرگ شدیم و قد کشیدیم. حوالی نوجوانی عموی روحانی قم نشینم من و دو برادرم را با مجلات پوپک و سلام بچه ها آشنا کرد. به عنوان هدیه یک سال مشترکمان کرد و سال های بعد خودمان با اشتیاق دنبالش می رفتیم. عاشق قسمت «خاطرات ریزه میزه» بودم. داستان هایش را می خواندم و فکر می کردم قم چه جای خوبی است که همچین مجلاتی دارد! شاید یکی دو شماره هم کیهان بچه ها و سروش کودکان خوانده باشم؛ اما عمده ی نوجوانی ام و خیالپردازی های آینده ام با «سلام بچه ها» گذشت.


به سنی رسیده بودم که دیگر چندان قد نمی کشیدم؛ اما حس می کردم ذهن کوچکم در عالم کتاب و مجلات، نوزادی بیش نیست. دارم فکر می کنم به این روند معرفی و شناخت کتاب و مخصوصا مجلات. از آن سروش جوانی که سال ها مشتری پروپا قرصش بودم تا قسمت مجلات کتابخانه ی جامعه الزهرا که همیشه قبل از شروع مطالعه به درس های کلاسی باید یک ساعتی مالیات آن طبقه را می دادم و می خواندم!


تا همین روزها... که مامان رفته پنجاه شصت هزار تومان داده کتاب رمان تا بخواند و به همه بدهد بخوانند. تا همین دیروز حتی که مادر داشت می گفت مقاله ی خوبی درباره ی حجاب در اینترنت خوانده، عنوان و نویسنده ی مقاله را گفت و همینطور که توضیحش می داد فوری مقاله را پیدا کردم تا سر فرصت بخوانم.


پیرمرد می گفت اینکه عنوان کتاب «قصه های خوب برای بچه های خوب» بوده باعث می شد بچه ها فکر کنند اگر این کتاب را بخوانند بچه ی خوبی هم می شوند و اینگونه جذبش می شدند.

ممنونم آقای مهدی آذریزدی به خاطر قصه های خوبت

ممنونم مامان به خاطر تلاش تاکنونت برای تربیت بچه های خوب