راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

در آینده نزدیک

هر مغازه ای جلوی درش را تزئین و چراغانی می کند. 

پارچه نوشته، لیوان های شربت، شیرینی و صدای مولودی همه جا را پر می کند. 

فضای عمومی شهر قم سراسر عشق و شادی می شود.


یک آن شک می کنی نکند امام زمان ظهور کرده که اینها اینقدر خوش حالند؟

قم جام خالیه

قم که بودم اگر مناسبت خاصی بود و مسافر زیاد می شد معمولا حرم و جمکران نمی رفتیم. می گفتیم ما که همیشه می توانیم برویم زیارت، بگذار این بار مسافرها به مرادشان برسند. 


فقط در معیت اهل و عیال سوار ماشین می شدیم و می رفتیم توی خیابان های اطراف خانه گشتی می زدیم. شربتی شیرینی چیزی می خوردیم و بر می گشتیم. 


من عاشق این شربت های صلواتی بودم. شربت زعفران، آبلیمو، پرتقال... ترجیح می دهم خیلی به اینش فکر نکنم که چطوری با شربت خوردن ما امام زمان زودتر ظهور می کنند. به این فکر نکنم که چرا مردم وقتی جمکران می روند دست روی سینه می گذارند و سلام می دهند؟ چرا این همه شعرهای چشم و ابرویی برای امام زمان مشتری دارد؟


ترجیح می دهم همین یک شب را دست کم به این چیزها فکر نکنم. 364 روز سال وقت دارم. حتی دیروز هم که داشتم توی آن مجلس جشن زنانه، چشمانم را می بستم و صدای خانم مولودی خوان را با صدای خواننده زنی که اخیرا در آرایشگاه شنیده بودم مقایسه می کردم، اشتباه بود. چشمانم را که می بستم بین صدا و محتوا فرقی نمی دیدم در نتیجه بدم می آمد و همراهی نمی کردم. باز می کردم می دیدم اینجا جشن میلاد امام زمان است و دوباره با ریتم شعر همراه بقیه دست می زدم.


عطیه! می میری یک شب به این چیزها فکر نکنی؟! 

امشب به شدت جمکران لازمم. جاده ی جمکران را پیاده گز کنم، تسبیح دست بگیرم، دعای فرج بخوانم و با شربت صلواتی گلویی تازه کنم.


نیمه شعبان فقط قم. اینجا که انگار گرد مرده پاشیده اند. کاش من یک نذری می کردم که مجبور می شدم هر سال نیمه شعبان قم باشم! یعنی الان که من قم نیستم مسافرها خیلی جایشان باز شده؟

اصلا مهم نیست که هفته پیش قم بودم و آخر هفته دوباره عازمم. مهم این است که فردا نیمه شعبان است و من کیلومترها دور...

بهای تجدد

موضوع این درس «فرهنگ» بود. استاد از بچه ها خواست یک پاراگراف درباره تغییرات مثبت یا منفی فرهنگی طی سنوات اخیر بنویسند. اکثریت قریب به اتفاق در نوشته هاشان ازینکه زن ها دیگر نقش سنتی خانه داری را ندارند خوشحال بودند؛ از بالا رفتن آمار زنان تحصیلکرده و موفق. 


آرزو یک مادر 32 ساله هست که خیلی هم محکم پای این حرف ایستاده بود. می گفت خیلی خوب شده که زن ها اجازه دارند در جامعه حضور فعال داشته باشند. من هم که اگر بحث مخالف نظرم بشود و حرفی نزنم احساس لالی می کنم! گفتم درعوض زنان قدیم آرامش بیشتری داشتند. گرچه محدود به خانه و خانواده بودند؛ اما به همان هم راضی بودند. استاد در تکمیل صحبتم گفت: الان زنان هم باید فکر کار بیرون باشند هم وظایف همسری و مادری.

آرزو، سکوت.


چند دقیقه مانده به اتمام کلاس استاد از آرزو درباره خودش سوال کرد. گفت که پرستار است و خیلی وقت ها شیفت شب می ماند. گفت فرزندش به آرزو می گوید آرزو و به مادربزرگش می گوید مادر!

تجربه ی بزرگترا تو هیچ کتابی نیست

در این یک سال و خرده ای که از ازدواجم می گذرد سه تا دستکش ظرفشویی پاره کرده ام! البته زحمت عمده ی ظرف های ما به دوش ماشین ظرفشویی هست ولی ظرف های پلاستیکی، قابلمه و اگر ظرفها اینقدر نباشد که ماشین را پر کند آنها را با دست می شویم. به نظرم این تبلیغات تلویزیونی هست که می گوید با ماشین ظرفشویی دیگر باید دستکش ها را دور ریخت مزخرف است! طبق قانون پایستگی کار، کارِ خانه هیچ وقت از بین نمی رود؛ فقط از صورتی به صورت دیگر تبدیل می شود.


دیروز داشتم از مادر می پرسیدم که آیا این آمار متعادل است؟ سه دستکش در یک سال. یا اینکه باید بیشتر مراقب باشم؟ شکر خدا مادر از قبل از ازدواج سفارشم می کرد که عادت کنم همیشه با دستکش بشویم و مثل بعضی ها نیستم که مدام می ترسند ظرف از دستشان سُر بخورد.


من که اینهمه استاد سر هم بندی اشیاء بلا استفاده هستم داشتم درد دل می کردم که همه ی این دستکش ها هم لنگه ی راستشان پاره شده و حالا من ماندم با سه لنگه ی دست چپ چکار کنم! به زور دستکش چپ را دست راستم می کنم؛ اما راحت نیستم. 

واقعا یکی دو هفته بود که داشتم روی این موضوع فکر می کردم که ازین سه لنگه چطور استفاده کنم. هنوز حرفم تمام نشده بود مادر گفت: «خب دستکش چپ را پشت و رو کن می شود راست!»


امروز صبح

پنجره ی تمام قد چارطاق جلومان باز بود. باد کولر هم از پشت سر، کار نسیم را تکمیل می کرد. نور ملایم صبحگاهی حس خوب سحرخیزی را یادم می آورد. من و لیلا پشت میز دوازده نفره نشسته بودیم وکاغذهای پرینت شده، روی میز را پوشانده بود. 

گیره روسری ام را باز کردم و کمی شل تر از همیشه زیر گلو گره زدمش. آستینم را تا آرنج زدم بالا انگار که می خواهم کلمات را ورز بدهم!

بعد با لیلا شیرجه زدیم توی متن. 


من آرزو دارم در برهه ای از زندگی با جدیت تمام بنویسم. اینها همه چرک نویس است.