راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

کار ِ فرهنگی مردم

بحمدلله و المنه چند وقتی است که از عدم شرکت در هر برنامه و همایشی غصه ام نمی شود. خاصه برنامه های وبلاگی و اینترنتی!


حتی ازینکه نتوانستم در برگزاری فلان برنامه -که شاید مفید بوده الله اعلم- مشارکت کنم هم غم به دل راه نمی دهم.


آدم اگر بخواهد کاری کند باید خودش پیش قدم باشد. طرحش با خودش، آدمش با خودش، تا آخر هم پای کار باشد. شده دم در بایستد، تا کمر خم شود و خوش آمد بگوید.


خسته شدم از بس برای کار ِ- به اصطلاح- فرهنگی مردم چایی ریختم و پزش را کس دیگری آمد! انتقاداتش را ما شنیدیم و کس دیگری برای مصاحبه پشت میکروفن رفت. قلمش را ما زدیم و کس دیگری روی سِن تمجید شد.

خسته شدم از کارهایی که خسته ام می کرد.


رسیدم به اینکه این کارها برای ما فرهنگی است برای بقیه اقتصادی یا ارتقای جایگاه اجتماعی.

ما یعنی یک قشر مستعضف بچه مذهبی پاپتی که چار کلاس درس خواندیم و متاسفانه همه خلأهای فرهنگی جامعه را می دوزیم به کم کاری خودمان. بعد اینقدر پادویی می کنیم که خسته می شویم و می بُریم.


من البته نبُردیم. ترجیح می دهم به جای اینکه برای کار فرهنگی مردم چایی بریزم فعلا برای همسرم چایی بریزم و درس بخوانم.


* این نوشته کلی مخاطب خاص دارد!

کله خوران

مادر شوهرم معتقد است کله پاچه فقط در روزهای بارانی می چسبد! حالا بارانی هم نبود اشکالی ندارد، ظل آفتاب نباشد!


به کله ی بیرون هم اعتقاد ندارند. خودشان بار می گذارند. کله پاچه برای شام که سنگین است، می ماند ناهار و صبحانه. البته ما خودمان همیشه یا صبحانه می خوردیم یا افطار. اما بعد از ازدواج فهمیدم می شود وعده ی ناهار هم باشد. 

خلاصه باید شانس داشته باشی که روز کله پاچه خورانت باران هم بزند!


من کله پاچه را دوست دارم مثل سیب سرخ که دوست دارم، مثل زردآلو های باغ، مثل نان و پنیر و سنگک تازه، مثل هر غذای خوشمزه ی ایرانی.


مثل این دخترهای فیس و افاده ای هم نیستم که تا در قابلمه بلند شد بینی ام را بگیرم، غرولند کنم و منت بگذارم یک لقمه قورت بدهم. نه! صبحی که کله پاچه داشته باشیم شبش از خوشحالی خواب ندارم.


اصلا فکر نمی کنم این لقمه ای که دارم می پیچم کجای حیوان زبان بسته بوده و شاید یک روزی با این پاچه راه می رفته و با این زبان می خورده و با این چشم می دیده و چقدر که ما انسان ها سنگ دل هستیم. چشمم را می بندم و لقمه را بالا می دهم! البته حساب چشم را جدا کنید! من روی چشم حساسم. چون با چشم خودم ماجراها داشتم از عینک و لنز و عمل.


مشتری کله پاچه هستم اما اصولی و تمیز می خورم. شلپ شولوپ کردن و با دست خوردن توی کارم نیست. کله را خشک می خورم، از آب و تیلیتش خوشم نمی آید. خیلی تمیز دو زانو می نشینم و لقمه کوچکی می گیرم. بعد سعی می کنم فقط به کله پاچه فکر کنم و به آرامی لقمه را بجوم. بعد از هر لقمه هم دور دهانم را با دستمال تمیز می کنم.


از جزئیات کله پاچه خیلی نمی دانم! اسم قسمت های مختلفش را هم. همیشه باید یک نفر باشد که تکه هایش را نشانم بدهد و بگویم کدام ها را می خواهم. اسمشان را ندانم بهتر است! قبل از ازدواج پدرم مسئول تقسیم کله پاچه  خانه مان بوده و حالا مادرشوهرم.


در خانواده پدری ام فقط من و پدر و برادر کوچکم پایه ی کله پاچه هستیم. مادر و خواهر که حسابی بد دل هستند به شکل و قیافه اش! نمیدانم چطور به آنها نبردم. مجبورم در این مورد بروم در جبهه ی آقایان!


برادر کوچکم خیلی صبح ها به قول خودش «کله می زند» بعد می رود کلاس. یک روز گفت عطیه! امروز داخل کله ای یک خانوم دیدم. از آن روز به من قول داده یک روز ببرتم بیرون «کله بزنیم» یک روز هم البته با همدیگر کنسرو کله پاچه خوردیم و لذت بردیم.


امروز صبح مادر شوهرم «زبان» گوسفند مرحوم را دو قسمت کرد و گذاشت داخل کاسه ی من و خواهر شوهرم. رو به همه گفت: «این زبونم برای این دو تا بی زبونا»!!!

کاهش فشار قبر، صد درصد تضمینی! ( ویژه خانم ها)

پیامبر اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) فرمود: 

سه طایفه از زن‌ها هستند که عذاب قبر از آن‌ها برداشته شود و با حضرت فاطمه دختر حضرت محمّد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) محشور می‌شوند؛ 

  • زنی که بر تنگدستی شوهرش صبر کند،
  •  زنی که با شوهر بد اخلاق بسازد 
  • و زنی که مهریه اش را ببخشد.


دیلمی، حسن بن ابی الحسن،ارشاد القلوب (ترجمه رضایی)، ج1، ص 413، انتشارات اسلامیه، تهران، 1377ش.

به عمل کار برآید

شش هفت سالی می شود  -شایدم بیشتر- که مادرم هر سال روز شهادت امام هادی - علیه السلام- روضه می گیرد. می گوید این امام غریب افتاده. حاجت می خواهد. حاجت می دهد. خوب هم می دهد!


تکلیفِ هر سال من هم این است که روز قبل از روضه بروم اینترنت مداحی درباره امام هادی پیدا کنم و قبل از شروع  روضه وقتی مهمان ها تک و توک می آیند پخش کنیم. هر سال هم می گردم و مورد خاصی پیدا نمی کنم.


یک سال مأمور شدم بروم یک پارچه نوشته درباره این امام بزرگوار بخرم که هر سال موقع روضه نصب کنیم. از همین هایی که یا حسینش فراوان است. 


پرسان پرسان رسیدم به طبقه دوم یک ساختمان قدیمی در خیابان ارم، ساختمانی بین دو تا از درهای ورودی حرم حضرت معصومه. اینقدر آن قسمت شهر تراکم جمعیت و پوستر و تبلیغات زیاد است که هیچ چیزی به چشم نمی آید. همه مغازه ها آدرس آنجا را می دادند و می گفتند مرکز عمده فروش پارچه نوشته های مذهبی قم آنجاست. 


تنها بودم. کمی هم ترسیدم البته. سر ظهر بود. از پله های باریک و تاریک ساختمان بالا رفتم. یک حجره کوچک بود که داخلش پر بود از پارچه و سربند و اینجور چیزها. اگر اشتباه نکنم فروشنده اش پیرمرد بود. شاید هم چند مغازه بود آنجا. درست یادم نیست. کم کم یخ ِ ترسم باز شد و گفتم پارچه نوشتی درباره امام هادی می خواهم. هر چه گشت و گشتم و گشتیم چیزی نبود. 


غریبی این امام، مال امروز و دیروز نیست. هتاکی بعضی ها هم یک شبه بالا نزده. 

یک پدر

پدر، متولد 34 هست. یعنی 56 ساله. همین الان که سنش را نوشتم تعجب کردم چه پدرِِ بزرگی دارم! تولد 50 سالگی اش را که گرفتیم گفتیم یک بابا... با نیم قرن تجربه! فکر کردیم دهه پنجاه عمرش یعنی دیگر بازنشستگی و نوه داری و پارک و تفریح با خانم بچه ها.


اما پدر مثل اینهایی که یک قرض سنگین روی دوششان دارند، مثل اجاره نشین هایی که عدد و رقم آخر ماه حالشان را بد می کند، مثل همه کسانی که اگر یک روز کار نکنند از نان خوردن می افتند، کار می کند. از خروس خوان کار می کند تا سرِِ ظهر که ناهار هم خانه نمی آید و اگر زنگ بزنیم بگوییم امشب مهمان داریم شاید هشت شب خودش را برساند.


پدر، دولتی نیست. یک زمانی بوده؛ اما من فکر می کنم کار دولتی برایش کم بوده که ترکش کرده. پدر اگر صبح می رفت سر کار و چهار عصر می آمد و تا شب بیکار بود که دیوانه می شد!

بعضی به شوخی بهش می گویند: مهندس! مال دنیا ارزشش را ندارد که با این سنت دنبالش می دوی. لبخند می زند و سکوت؛ اما من که می دانم. خودم یواشکی لوح های تقدیرش را دیدم از خیرین مسکن ساز و موسسات خیریه ی دیگر و ساختن حسینیه و مسجد و ... برای خودش که نمی دود. 


پدر می تواند جور دیگری زندگی کند. سمندِ سالخورده ی نقره ای اش را بندازد یک گوشه و یک ماشین مدل بالا بگیرد؛ حتی با راننده. می تواند بنشیند پشت میز ریاست شرکتش و برای خودش آقایی کند. می تواند با زن و بچه اش برود دور دنیا بگردد و حال کند. می تواند لوکس تر زندگی کند؛ اما نمی کند. همیشه یک پله پایین تر زندگی می کند. ما را هم یاد داده که نباید تا قران آخر جیبمان را تجملات و تفاخر بخریم و بکنیم توی چشم مردم! خداییش مادر هم هیچ وقت ازش نخواسته.


همیشه به هم سن و سال هایش توصیه می کند: «موتوا قبل أن تموتوا» بعد ارجاعش می دهد به مال و اموال طرف. که این همه دلبسته اش نباش و همه را به نام زن و بچه هایت بکن. خودش عمل کرده که سفارش می کند.

پدر، ساعت سه ظهر امروز آمد خانه مان خداحافظی کربلا.

خدا حفظش کند.