راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

در ِ بسته

این گوگل کروم کوچک شده ی نه صفحه ای که بیشتر از همه بازدید داشتم را توی صفحه خانگی نشانم می دهد.

یکی ش صفحه ی فیلترینگ هست.

روم سیاه!

دو خواهر

دیروز همسر به سفر کوتاهی رفت. برای اینکه تنها نباشم ریحانه مهمانم شد. یادم می آید وقتی بچه مدرسه ای بودیم چقدر کلاس داشت اگر کسی خواهر بزرگتری داشت که خانه اش میرفت، عروسی اش بود یا حتی دانشجو بود! خواهر کوچکتر پیش بقیه همکلاسی ها کلی قیافه می آمد که بعله ما اینیم دیگه! همچین خواهر بزرگی دارم که نگو! حالا هرچی فکر می کنم چطور خواهر بزرگ داشتن مایه ی تفاخر می شود نمی فهمم.

ریحانه یازده سال از من کوچکتر است. گاهی برایش مادری می کنم، گاهی خواهری و گاهی هر دو بچگی می کنیم!

روضه از امروز است

این چه رسم مزخرفی هست که ده روز قبل ِ شهادت به استقبالش می رویم و بعد که خیالمان راحت شد فلان معصوم شهید شده لباس عزا را کنار می گذاریم و صدای طبل و آواز صدا و سیمای کذایی مان به هوا می رود؟ ها؟


3- عمره عشقولانه


فرودگاه شهید دستغیب شیراز. در انتظار پرواز شیراز-جده

عمره دانشجویی

فروردین 90

نماز حضرت زهرا- سلام الله علیها-

برای استراحت بین درس، می روم آشپزخانه ظرف بشورم. تلفن زنگ می خورد. مادر است. شیر آب را می بندم. دستکش را در می آورم و گوشی را روی گوشم می گذارم. سفارش می کند امروز اگر توانستم نماز حضرت زهرا را بخوانم. می گوید نماز را که یادت هست؟ همان که خانه ی مامان بزرگ می خواندیم.  

می گویم: اوه! اون نمازه؟ از بس سجده ش طولانیه سرم درد می گیره. می گوید می توانی بین اذکار سجده فاصله بیندازی یا حتی پشت میز نماز را بخوانی.   

بچه سال بودم که خانه ی مادربزرگ (شیراز) روضه ی حضرت زهرا- سلام الله علیها- بود. البته هر ماه خانه شان روضه بود ولی بعضی ایام سال چندین روز پشت هم روضه داشتند. چند سالی است که دیگر مادربزرگ حال و نایی ندارد  و روضه را خانه ی عمه (قم) می گیرند.  

بزرگترها که نماز حضرت زهرا - سلام الله علیها- می خواندند ما هم جوگیر می شدیم و اقامه می بستیم. یادم هست که این نماز ذکر سجده اش طولانی بود. حالا همه به اوج رسیده بودند و گریه می کردند؛ ولی ما این پا آن پا می کردیم. یواشکی سرمان را برمی داشتیم مطمئن شویم همه در سجده هستند. باز عذاب وجدان می گرفتیم و سر به سجده می گذاشتیم. حس می کردم تمام خونم دارد می ریزد داخل سرم. نقش ِ مهر، روی پیشانی ام حک می شد. اینقدر وقت کشی می کردیم تا بالاخره نمازشان تمام شود. همچین نماز شاقی هم نبوده ها. ما به حکم بچگی تمام وزنمان را می انداختیم روی مهر، شیرجه می رفتیم روی زمین و انتظار داشتیم طوری مان نشود!

امروز هیچ کس نیست که نگاهم کند یا نکند. مادر هم پشت تلفن سفارشش را کرد و خداحافظی کرد. حالا من می توانم دستکشم را بپوشم و بقیه ظرف ها را بشویم یا وضو بسازم.