راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

کله خوران

مادر شوهرم معتقد است کله پاچه فقط در روزهای بارانی می چسبد! حالا بارانی هم نبود اشکالی ندارد، ظل آفتاب نباشد!


به کله ی بیرون هم اعتقاد ندارند. خودشان بار می گذارند. کله پاچه برای شام که سنگین است، می ماند ناهار و صبحانه. البته ما خودمان همیشه یا صبحانه می خوردیم یا افطار. اما بعد از ازدواج فهمیدم می شود وعده ی ناهار هم باشد. 

خلاصه باید شانس داشته باشی که روز کله پاچه خورانت باران هم بزند!


من کله پاچه را دوست دارم مثل سیب سرخ که دوست دارم، مثل زردآلو های باغ، مثل نان و پنیر و سنگک تازه، مثل هر غذای خوشمزه ی ایرانی.


مثل این دخترهای فیس و افاده ای هم نیستم که تا در قابلمه بلند شد بینی ام را بگیرم، غرولند کنم و منت بگذارم یک لقمه قورت بدهم. نه! صبحی که کله پاچه داشته باشیم شبش از خوشحالی خواب ندارم.


اصلا فکر نمی کنم این لقمه ای که دارم می پیچم کجای حیوان زبان بسته بوده و شاید یک روزی با این پاچه راه می رفته و با این زبان می خورده و با این چشم می دیده و چقدر که ما انسان ها سنگ دل هستیم. چشمم را می بندم و لقمه را بالا می دهم! البته حساب چشم را جدا کنید! من روی چشم حساسم. چون با چشم خودم ماجراها داشتم از عینک و لنز و عمل.


مشتری کله پاچه هستم اما اصولی و تمیز می خورم. شلپ شولوپ کردن و با دست خوردن توی کارم نیست. کله را خشک می خورم، از آب و تیلیتش خوشم نمی آید. خیلی تمیز دو زانو می نشینم و لقمه کوچکی می گیرم. بعد سعی می کنم فقط به کله پاچه فکر کنم و به آرامی لقمه را بجوم. بعد از هر لقمه هم دور دهانم را با دستمال تمیز می کنم.


از جزئیات کله پاچه خیلی نمی دانم! اسم قسمت های مختلفش را هم. همیشه باید یک نفر باشد که تکه هایش را نشانم بدهد و بگویم کدام ها را می خواهم. اسمشان را ندانم بهتر است! قبل از ازدواج پدرم مسئول تقسیم کله پاچه  خانه مان بوده و حالا مادرشوهرم.


در خانواده پدری ام فقط من و پدر و برادر کوچکم پایه ی کله پاچه هستیم. مادر و خواهر که حسابی بد دل هستند به شکل و قیافه اش! نمیدانم چطور به آنها نبردم. مجبورم در این مورد بروم در جبهه ی آقایان!


برادر کوچکم خیلی صبح ها به قول خودش «کله می زند» بعد می رود کلاس. یک روز گفت عطیه! امروز داخل کله ای یک خانوم دیدم. از آن روز به من قول داده یک روز ببرتم بیرون «کله بزنیم» یک روز هم البته با همدیگر کنسرو کله پاچه خوردیم و لذت بردیم.


امروز صبح مادر شوهرم «زبان» گوسفند مرحوم را دو قسمت کرد و گذاشت داخل کاسه ی من و خواهر شوهرم. رو به همه گفت: «این زبونم برای این دو تا بی زبونا»!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد