راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

قم گردی من

قم که می روم اگر یک دور فلکه صفائیه تا سه راه بازار را گز نکنم سفرم سفر نمی شود! بین راه باید فلافل فروشی ها را بو بکشم، سری به دفتر نشر معارف بزنم، دلم غنج برود برای اجناس رنگ و وارنگ مغازه ها، یادی از خاطرات کوچه آمار و ممتاز بکنم، پله های پاساژ قدس را بالا و پایین بروم، سر راه به حضرتش سلامی بدهم، آب گوارای حرم بنوشم، از تازه های فروشگاه سیمای حجاب و جلابیب خبر بگیرم... به سه راه که رسیدم کلی زیر ظل آفتاب منتظر تاکسی بایستم تا همین مسیر را برگردم. 


این طی طریق بیش از حافظ و سعدی گردی و باغ و بستان های شیراز برایم می ارزد؛ حتی در گرمای چهل و اندی.

عید و غربت

همین سه سفری که روز مبعث را مدینه بودم کفایت می کند که دیگر هر سال مبعث یاد مکه و مدینه باشم.


فکر نکنید ستون های مسجد النبی را چراغانی می کنند و آذین می بندند و نقل و شیرینی پخش می کنند. نه. اینقدر همه چیز عادی و مثل همیشه خفقان است که مجبور می شوی چند بار از همسفری ات بپرسی راستی امروز چندمه؟ بعد که شنیدی 27 رجب یادت بیاید اینجا حکومت با سلفی هاست.


خیلی عجیب سه سفر اولم مصادف می شد با آخر رجب و اول شعبان. ایامی که قاعدتا باید جشن و سرور باشد؛ اما نبود.


فقط یک بار یک بار کمی طعم جشن این ایام را چشیدم. اوایل شعبان بود. من و مادر تنها، روی کوه صفا نشسته بودیم و قرآن میخواندیم. توضیح اینکه الان خبری از کوه صفا نیست. آن وقت هم نبود البته؛ ولی با پلاستیک و این چیزها حالت کوه مانندی درست کرده بودند که ازش بالا می رفتیم و می نشستیم قرآن می خواندیم. یک جورهایی برایم محیط تفریحی ورزشی بود آنجا! الان که دیگر همان نماد کوه را هم صاف کرده اند.


خلاصه با مادر نشسته بودیم و قرآن تلاوت می کردیم. دستی آرام روی شانه ام خورد. برگشتم پشت سرم را دیدم. خانمی نسبتا سبزه رو با روسری و مانتوی عربی کمی بالاتر از ما نشسته بود. چشمان مضطربش را به چپ و راست گرداندد. بعد از توی مشتش یک شکلات در آورد و با لهجه عربی گفت:

میلاد مولانا الحسین علیه السلام


توی دلم گفتم آخ جان! امت واحده ی اسلامی!

دستاورد اعتکاف!

اولین و تنها باری که اعتکاف رفتم سال 83 بود. دیگر هیچ وقت قسمت نشد. راستش خودم هم از ته دل دعا نمی کردم که قسمتم بشود. من توی عبادات خیلی سخت گیرم. به مادرم رفتم. ( شیرازی های می گویند به مادرم بُردم) 


سخت گیریش برای خودم هست. می گویم حالا خیلی نمازهایت را اول وقت می خوانی که حالا بخواهی معتکف هم بشوی؟ زحمت بکش دو روز غیبت نکن بعد پایت را داخل مسجد بگذار. اصلا چطور رویت می شود اعمال أم داوود را به جا بیاوری در حالیکه اینقدر از قرآن دور افتادی؟ روز و شب دارم خودم را ملامت می کنم.


 البته از یک حدی که بگذرد جلویش را می گیرم. یعنی می دانم ارتباط انسان و دعا دو سویه هست. دل انسان که آماده باشد سمت دعا می رود. ولی نمی شود تا ابد منتظر اعلام آمادگی دل بود. یک جایی باید جلویش را گرفت. یک جایی آدم باید خودش را بدهد دست واژه های دعا؛ انگار کند بزرگتری دارد حرف های خوب بهش تلقین می کند. بعد همین تلقین کم کم آماده اش می کند، آدمش می کند.


سال 83 با رضوان هماهنگ کردیم و رفتیم اعتکاف. آن موقع رضوان برایم مثل مامان بود. من دبیرستانی بودم و او دانشجو. ازینکه بخواهم سه روز بروم توی مسجد زندگی کنم می ترسیدم. اعتمادم به رضوان بود. خداییش برایم مادری هم کرد! زودتر رفته بود جا گرفته بود. غذا می گرفت. 

آن سال ها نه طلبه بودم نه خوشم می آمد طلبه بشوم. ازینکه توی یک مسجد با یک مشت حزب اللهی هم محبوس بمانم وحشت داشتم. اعتکاف برای من به همین وحشتناکی بود که نوشتم؛ اما دوست داشتم تجربه اش کنم. استاد خبرنگاری مان توی کلاس های باشگاه خبرنگاران گفته بود یک خبرنگار خوب باید با مردم بجوشد، حرفشان را بشنود. 

عادت نداشتم روی زمین بخوابم، اینهمه آدم را یک جا ببینم یا مثل سربازها توی صف بایستم که عذا بگیرم. اعتکاف توانست پتک اول شکستن این عادت هایم باشد. یکی دو نمره از لوس بودنم کم کرد.


راستی آنجا نسرین هم با ما بود. او هم مجرد بود و دانشجو هنوز. حرف می زدیم. تعریف می کردیم. من با اینکه شیرازی هستم اما خیلی لهجه ندارم. چون مادرم شیرازی نیست. یادم هست چقدر کلماتی که بین نسرین و رضوان رد و بدل می شد برایم عجیب بود! نه تنها خیلی شیرازی سرم نمی شد بلکه خیلی هم با شیرازی ها دمخور نشده بودم انگار. خلاصه... شده بودم عین اینهایی که زبان مادری یادشان رفته. راه به راه می پرسیدم فلان کلمه که گفتید یعنی چی؟ بعد هر دو شان با دقت برایم توضیح می دادند. 

آخرش می دانید یادگاری آن سال اعتکافم چه بود؟

بعد از اعتکاف نسرین یک کتاب به من هدیه داد: «فرهنگ واژگان و اصطلاحات شیرازی»


* الان شک کردم که 83 بود یا 82.

صفر نهصد و مداد نوکی

دو سه دقیقه به شروع امتحان مانده بود. کنار محل تحویل کیف ها رو جدول نشسته بودم و داشتم تند تند خلاصه هایم را مرور می کردم. دیدم یک جفت پا دارد نزدیکم می شود. سرم را بالا آوردم. دختری چادری بالای سرم ایستاده بود. با حالت درمانده ای گفت: خانوووم! شما مداد اضافی نداری؟  گفتم: چرا دارم. صبر کن.زیپ جامدادی را که توی مشتم بود باز کردم. امروز برعکس همیشه سه تا مداد نوکی همراهم بود. مداد زرد را که مادرم همراه جهاز خریده بود دلم نمی آمد بدهم. مداد سبز را از قم گرفته بودم یادگاری بود حیف می شد. مداد صورتی را پیش تر از جامعه الزهرا خریده بودم. با یک نگاه فهمیدم که جدا شدن از مداد نوکی صورتی برایم آسان تر است. 


مداد را به دخترک دادم. پرسید امتحانم کی تمام می شود؟ گفتم نمی دانم. پرسید تا کی دانشگاهی؟ گفتم نمی دانم. تاریخ امتحان بعدی ام را پرسید. هرچه اصرارش می کردم که قابل ندارد -و توی دلم می گفتم من ازین مداد دل کندم دیگر- باز اصرار داشت که مدادم را پس بدهد. آخر سر شماره ام را گرفت. همینطور که برگه هایم را توی کیف می ریختم و می رفتم که کیفم را تحویل بدهم شماره ام را گفتم. ازش خواستم تک زنگ بزند تا شماره اش را داشته باشم. 


حالا یک شماره توی دفترچه تلفن گوشی ام دارم که اسمش «مداد نوکی» است!

یک نفر هم ترم قبل اسمش هوش مصنوعی شده بود. اسمش را نمی دانستم؛ مهم هم نبود. فقط خواستم یادم بماند کتاب هوش مصنوعی ام را به این شماره امانت داده ام!

نذر امام هادی

امسال مادر تصمیم گرفته روضه هر ساله ی امام هادی اش را جای دیگری بگیرد. گشته و گشته یک مسجد قدیمی و باصفا پیدا کرده. ازین مسجدهایی که پاتوق شبانه پیرمرد پیرزن ها هست و با چشمشان هر شب حضور غیاب می کنند. از اینها که آدم دلش می خواهد برود توی حیاطش بنشیند و رفتار آدم های خیلی معمولی اش را فیلسوفانه نگاه کند. بعد خیلی زود نتیجه بگیرد دست های پینه بسته و صورت های آفتاب خورده خیلی بهتر از درس خوانده ها و جنتلمن ها روابط اجتماعی بلدند.


خیابانی که خانه پدرم اینها هست ازین خیابان هاست که سرش بالاشهر است و آخرش پایین شهر. یک هو بافت خانه ها، مغازه ها، لباس مردمان و همه چیز آخر خیابان عوض می شود. ازین بقالی های همه چیز فروشی دارد. عصرها بچه ها از خانه بیرون می زنند. پیرترها دم در می نشینند و گپ می زنند. حتی یک قسمت آخر خیابان از روی نهر کوچکی رد می شود.


مادر رفته این مسجد را پیدا کرده. خوشحال و شادان آمده به من می گوید: یه مسجدی پیدا کردم اینقد باصفا هست که نگو. همه مردمش داهاتی. خیلی خوبن...


امروز عصر با پدر رفتند کیک و آبمیوه خریدند و توی یخچال جاسازی کردند. الان من هم دارم آماده می شوم که همراهشان بروم مسجد.


خسته شدیم ازین بالا شهری های پر فیس و افاده ی شکم سیر. که انگار نذر آدم نذر نمی شود حتی اگر یک پرس چلو کباب جلوشان بگذاری. ولی امشب مطمئنم... با همین یک کیک و آبمیوه ی ساده چقدر دل های صاف و خدایی دعا می کنند.