راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

هم شاگردی سلام

تا همین چند وقت پیش فکر می کردم فقط من هستم که دنبال همکلاسی های سابقم می گردم و هیچ کدام آنها یادشان به من نیست! اغلب هم درست بود. اولین روزی که در فیس بوک عضو شدم انگیزه ام فقط پیدا کردن دوستان سابق بود. چند تا اسم را سرچ کرده باشم نمی دانم. بیست تا سی تا پنجاه تا؟  

دو سه نفری را هم پیدا کردم و کلی حال و احوال که کجا بودی و چه کردی و همچین همه مان نقش بازی می کردیم که انگار تمام عمرمان را دنبال هم بودیم.  

چند وقتی هست دیگر اسم کسی را سرچ نکردم. در ازای سه چهار نفری که پیدا کرده بودم؛ انتظار داشتم یکی هم مرا پیدا کند! اما هیچ کس یادش به من نبود. حق داشتند البته. زیاد مدرسه عوض کردم و شهر به شهر شدم و شماره تماس هایم نابود می شدند.  

اول نوشته گفتم تا همین چند وقت پیش؛ چون دو مورد استثنا نظرم را عوض کرده.  

یکی دو ماه پیش بود که برای کاری رفته بودم بیمارستان نمازی. یک دفعه دختر جوانی با دست به شانه ام زد. برگشتم. روپوش سفیدی پوشیده بود. در چشمانم خیره شد و گفت: شما عطیه نیستی؟ هاج و واج نگاهش کردم و به نشانه تایید سرم را تکان دادم. بعد فامیلم را گفت. درست بود. گل از گلش شکفت. خوشحال و شادان خودش را مهزاد معرفی کرد. همکلاسی اول دبستانم!  

نشانه هایش درست بود. از اسم معلم و مدرسه و همکلاسی ها. اما هرچه به این مخچه فشار می آوردم یادم نمی آمد! طفلک گناه داشت. وانمود کردم دارد یک چیزهایی یادم می آید. خداحافظی کردم و رفتم. واقعا قوت حافظه اش را تحسین کردم و لباس پزشکی را براندازه اش دانستم!   

یکی هم چند دقیقه پیش که دیدم شبنم برای اکانت فیس بوکم درخواست دوستی داده. اسم شبنم را زیاد سرچ کرده بودم. بیشتر از ملاقات خودش، مشتاق بودم بدانم سرنوشتش را.

باد بهاری وزید

ترم دوم سال تحصیلی بود. هشت صبح هر روز -شنبه تا چهارشنبه- ساعت اول منطق2 داشتیم.  همیشه یکی دو دقیقه پس یا پیش استاد وارد کلاس می شدم و صاف راهم را میگرفتم می رفتم ردیف آخر کلاس.   

کلاسمان دو پنجره بزرگ داشت که رو به حیاط جامعه الزهرا، گل های تازه شکفته و حوض پر آب و آبی اش باز می شد. صبح ها پنجره کلاس باز بود و نسیم خنکی می زد که خواب را فراری می داد.  

مقدمه یک و دو را کنار هم بگذارید. در آن دیرکردهای هر روزه ام و نسیم خنک بهاری هر روز می رفتم ردیف آخر کلاس و می نشستم کنار دست دختری که پلکش را به زور نگه داشته بود نیفتد. دستش زیر چانه اش بود و تا استاد رویش را به تخته می کرد؛ گردن دختر هم کج می شد و گاهی میز روبرویش را بالشت نرم و گرمی می پنداشت. من هم یک نگاه به استاد می کردم و یک نگاه به دختر.  

هفته ها به همین منوال گذشت. یک روز از دختر که فهمیده بودم اسمش نجمه است پرسیدم: شما احیانا شیرازی نیستید؟ 

چشمانش از تعجب گرد شد!  

- آره!  از کجا فهمیدی؟ 

- آخه فقط شیرازیا با نسیم بهاری به این وضع می افتن!