راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

پیرزن که شدم...

اسمش را می شود گذاشت افسانه ی شش خواهران! تا بخواهد به دست خواننده برسد دیگر نسل این انسان ها منقرض شده. باید قصه شان را توی کتاب ها خواند و به حالشان حسرت خورد. حتی همین الان هم من خیلی حسرت می خورم. می دانم اگر تا دو سه سال دیگر تحولی اساسی در برنامه ریزی زندگی ام نداشته باشم دوران کهنسالی می شوم یک پیرزن غرغروی ناراضی که افتاده کنج خانه ی سالمندان. همیشه این موضوع یکی از نگرانی های اصلی من بوده که وقتی پیر شدم می خوام چکاره شوم! همین الانش که خیر سرم جوان هستم و هزار و یک فعالیت مفید می توانم برای خودم بتراشم از بیکاری و کلافگی می نالم، پس فردا که چین و چروک ها و دندان مصنوعی مهمان لحظه هایم شدند چه خاکی می خواهم به سرم کنم؟ 


فکر کنم کوچکترین این خواهران الان شصت را رد کرده باشد. حتی الان که دوتایشان دار فانی را وداع گفته اند، هنوز هم می شود از آنها به عنوان «گروه بانوان کهنسال با انگیزه» نام برد. اینکه می گویم «گروه» یعنی دقیقا قوانین فعالیت های گروهی بر روابطشان حاکم است. همه به خاطر هدف مشترکی دور هم جمع می شوند و تک روی و خودرأیی ندارند.


آن سال ها که همه شان در یک شهر زندگی می کردند یکی از عمده ترین فعالیت هایشان این بوده که نوبتی خانه ی یکی جمع می شدند و کارهای خانه اش را انجام می دادند. مثلا پاک کردن و خرد کردن سبزی، درست کردن کوفته ریزه، پاک کردن برنج، کمک به برگزاری مهمانی های بزرگ مثل ولیمه و نذری و ... . هیچ وقت هم گله و شکایتی نبوده که مثلا کارِ خانه ی یکی بیشتر است و سطح اقتصادی دیگری پایین تر. همه ی این مسائل به طرز زیبایی در کمال احترام حل می شده. از این خاله بازی های رایج هم نداشتند که بنشینند دور هم به سبزی پاک کردن و غیبت. نه! بیشتر وقتشان در سکوت می گذشته. شاید زیر لب ذکری هم می گفتند؛ اما فرایند انتقال انرژی مثبت بین آنها در همین سکوت هم اتفاق می افتاد.


جدای از کارهای خانه، دوخت و دوز هم از دیگر فعالیت هایشان بوده. دوختن سیسمونی، پتو و لحاف برای جهیزیه، سرویس آشپزخانه و ... . حساب کنید شش خواهر که سرجمع حدود بیست سی تا فرزند دارند بالاخره زود به زود به سیسمونی و جهاز نیاز پیدا می کنند.


بعدتر که این خواهران از پا افتاده شدند، کم کم هر کدام قابلیت های فردی خود را نشان دادند. بهانه های کوچک زندگی که دنیایشان را متفاوت از سایر همسن و سال هایشان می کند. 


پیری و حس درماندگی، اینکه آدم احساس کند سربار بقیه شده و نمی تواند مثل سابق فایده ای داشته باشد، دردش خیلی بیشتر از پوکی استخوان و فراموشی و ناراحتی های گوارشی و حرکتی است. اما این شش خواهر هرکدام کار به ظاهر ناچیزی را گرفتند و پیش رفتند و حتی مایه ی دلگرمی اطرافیان شدند.


یکی از آنها در مقیاس عمده سفارش صلوات قبول می کند. مثلا چهار ده هزار تا صلوات برای حل مشکل ازدواج نوه ی خواهرش. دیگر همه ی فامیل می دانند و کف گیرشان که به ته دیگ می خورند به این خاله زنگ می زنند و با عدد و رقم التماس دعا دارند!


یکی از خواهرها که الان در قید حیات نیست- علاوه بر فضایل روحی و معنوی فوق العاده که مطلب دیگری را می طلبد- تخصصش در شب بیداری بوده. هرکس بیمار یا نوزاد تازه متولد شده ای داشته، یا کلا هر مسئله ای که به یک انسان حی حاضر از شب تا صبح نیاز بوده به ایشان تماس می گرفت و طلب کمک می کرد.


خواهر کوچک تر که بازنشسته ی آموزش و پرورش است به صورت حرفه ای به بافتنی اشتغال دارد. یک ماشین بافتنی گرفته و مخصوصا سفارش لباس نوزاد می پذیرد. کامواهایش را هم معمولا به صورت عمده از تهران می خرد. البته الان کمتر می بافد.


یکی از خاله ها از قدرت ذهنی و توانایی تحلیل بالایی برخوردار است. همین چند ماه پیش که مهمانشان بودیم چند کلامی برایمان صحبت کردند. اینقدر  موضوعات را با نظمی منطقی و حساب شده مرتب کردند و با بیانی شیوا و خودمانی تحویلمان دادند که فکر کنم از نوابغ کهنسالان باشند. همیشه توصیه های ناب و راهکارهای گیرایی برای جوانان فامیل دارند. خدا حفظشان کند.


راستی یکی دیگر از پیرزن های فامیل را هم می شناسم که کارش ارسال فاتحه برای اموات است! ایشان با وجود کهولت سن و تقلیل قوه شنوایی و بینایی به صورت کاملا جدی و حرفه ای به امر مشغولند. به این صورت که لیستی از اموات دارند و طبق یک برنامه ی حساب شده برای هر کدام مقدار مشخصی فاتحه می خوانند. دیگر همه می دانند هرکسی که فوت کرد باید خبرش را به ایشان بدهند تا اسم متوفی را به لیست اضافه کنند.


کارهای جزئی دیگری هم هست که البته در حاشیه قرار دارند. مثل جمع آوری و تا زدن کیسه پلاستیک های زیبا و کاربردی، جفت کردن جوراب، به نخ کشیدن تسبیح های پاره شده، دوختن دکمه و درز و ... و جالب که همه ی اینها را بدون هیچ چشم داشت و انتظاری انجام می دهند.


اما مادربزرگ خودم هم برنامه های جالبی دارند. عمده ترین فعالیت ایشان دوختن پتو هست. البته نه هر پتویی! یک پتوی بافتنی برای نوزاد که از شانزده عدد مربع به ضلع ده سانت تشکیل شده. بافتن پتو را از فرزندان خودشان شروع کردند. به طبقه ی نوه که رسید نگاهشان جنسیتی شد و چون دختر دوست هستند فقط برای نوه های دختر بافتند! هرچه هم که این زنداداش تازه عروس ما اصرار کرد زیر بار نرفتند که برای آنها هم ببافند. برای خواهرزاده ها و دوستان نزدیک و ... هم گه گهداری می بافند. البته بافت یک پتو چند ماهی زمان می برد. خودش یک پا خط تولید دارد. اصل پتو را مادربزرگم می بافد، یکی از خاله ها تکه ها را به هم می دوزد، یکی حاشیه ی دور پتو را می بافد و دیگری محصول نهایی را اتو می زند. 


از فعالیت های دیگر ایشان می توان به دوختن دستگیره آشپزخانه، بالش های کوچک سنتی، بافت کلاه و شالگردن و امثالهم اشاره کرد! 

سرتان را درد آوردم. خلاصه که دنیایی دارند برای خودشان. 

البته این میان تاثیر مداومت دائمشان بر خواندن ادعیه، نمازهای مستحبی، رفتن به جلسات مذهبی و زیارت و اصرار زیادی که بر صله رحم دارند نباید نادیده گرفته شود.


چند ماهی که همسایه ی مادربزرگم بودیم تصمیم گرفتم بافتنی را - برای توشه ی ایام پیری- همیشه گوشه ی کارهایم داشته باشم . حتی  یک جلسه کلاس خصوصی پیش ایشان رفتم و  گل پتو - مربع پتوی مذکور- هم ازشان یاد گرفتم؛ اما زندگی انگیزه می خواهد مادرجان!


من هنوز نگران پر کردن اوقات فراغت ایام پیری و فرار از حس بطالت و سربار دیگران شدن هستم.


نظرات 6 + ارسال نظر
سروناز دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ

چقدر دنیای ما با هم متفاوته عطیه خانم. این پست ها رو که می خونم پیش خودم فکر می کنم که یعنی ما هر دو در یک جغرافیا زندگی می کنیم؟ من بیرون از خونه کار می کنم. توی یه اتاق شرکت با 3 هم اتاقی مرد ... مدام هم دارم باهاشون سر و کله می زنم. شب ها توی خونه به زور آشپزی می کنم و کلی هم کار میارم خونه ... اصلا به فکرم هم نمی رسه که بافتنی ببافم... دوست دارم که سنم که بالا رفت فعالیت داوطلبانه اجتماعی داشته باشم ... ولی نه سبزی پاک کردن و ... مثلا در رویاهام دارم به یه موسسه غیر دولتی برای کمک به زنانی که گرفتار خشونت خانگی اند کمک می کنم ... برام مهمه که از مردهای همکارم خیلی بهتر باشم و براش تلاش می کنم ... این که پشت سر همسرت راه میری یا این که کار خونه به نظرت وظیفه خانم خونست من رو به فکر فرو می بره ... فکر می کنم که لابد همون طور که من تو رو تا به حال نمی دیدم تو هم من رو نمی بینی ... در هر حال از آشنایی باهات خوشحالم و وبلاگت رو دنبال می کنم :)

چقدر که این تفاوت دنیای آدم ها برام جالبه. چیزای پیش پاافتاده ای که شاید برای من و زندگیم عادی شده باشن ممکنه برای شما خیلی عجیب غریب به نظر بیاد. و حتی برعکس!
راستی توی رویاهات برای آینده علاوه بر فعالیت های جمعی، فکر یه مشغولیت فردی هم باش. بالاخره لازم میشه.
شما وبلاگ نداری؟

( اینم تو پرانتز که یادم نمیاد جایی گفته باشم کار خونه رو وظیفه ی خودم می دونم! وظیفه م نیست اما باید انجامش بدم:دی)

مامان علیرضا و حسین دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ق.ظ http://bepesaram.blogfa.com

سلام آشنای نا آشنا
من دیمزنم
باورت نمی شود ماه ها بود بهش سر نزده بودم. در حالیکه دلم برایش می تپید
می دانم که نمی دانی با خون دل بستمش. جبر زمانه مجبورم کرد. حالا هم اگر ولم کنند برمی گردم.
ولی دیمزن همیشه برایم مایه ی خیر بوده. مثل همین حالا که باعث شد با اینجا و شما آشنا شوم.
قلم خوبی داری خواهر.
قدرش را بدان
جوانی ات را لحظه به لحظه استفاده کن
قبلا می شناختمت؟

سلام
ممنون عزیز.
چشم!
استفاده هم می کنم از جوانی.
انشاالله شما و پسرای گلتون هم سلامت باشید
آشنایی خاصی هم نداشتیم قبلا. فقط وبلاگتونو میخوندم.
همین!

رضا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ

در مقابل عمر بی نهایتی که در پیش داریم نوزادی بیش نیستیم

برای عمر بی نهایتمان چه توشه ای برداشتیم؟

حوراء سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ب.ظ

نی نی بیار جیگر سه چهارتا

هی خواستم این نظرتو سانسور کنم؛ هی گفتم بالاخره آدم باید طاقت شنیدن حرف مخالم داشته باشه

حوراء جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

من از این میترسم که وقتی پیر شدم علم و دانشم آوت آف دیت باشه. یعنی با وجود اینکه الآن علم روز را می آموزم اما به خاطر پیشرفت سریع علم و البته تنبلی خودم در آپ دیت کردن دانشم تو پیری نسبت به میانگین جامعه عقب باشم. نمی دونم حرف دلم را تونستم بیان کنم یا نه! این واقعا برام بغرنجه چون همین الآن در مورد خیلی از اساتید مجرب و بلند پایه گروهمون می گیم که دانش فسیل شده دارند. واقعا به روز موندن توی رشته کامپیوتر و آی تی کفش آهنی میخواد.
اما دوست دارم نی نی هایی داشته باشم که اون موقع باعث افتخارم باشند و با وجود اونا احساس بطالت از عمری که گذشت نداشته باشم و حتی بعد از مرگم با وجود اونا زنده باشم.

سروناز یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ق.ظ

حورا جان! واقعا چه تضمینی هست که بتونیم به بچه هامون افتخار کنیم؟ اصلا آیا باید این حق رو برای خودمون قایل باشیم که اونا طوری زندگی کنن که ما بتونیم بهش افتخار کنیم؟ منظورم اینه که کا همگی یک بار زندگی می کنیم و در موردش باید فقط خودمون تصمیم بگیریم. برای به روز موندن تو رشته کامپیوتر هم باید توی اون زمینه کار کنی و درس دادن تو محیط غیر رقابتی دانشگاه های ما کافی نیست. اون وقت مجبوری یاد بگیری :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد