راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

حسینیه دل

برای محرم و صفر، خانه و ساختمانمان را سیاه پوش کرده بودیم. 

شب اول ربیع از همسرم خواستم پرچم های راهرو ورودی و نرده های حیاط را بردارد. دستش درست. پرچم عزا را برداشت. بی اجازه ی بقیه ساکنین زده بودیم. البته شکوه ای هم نبود. همه معتقد هستند شکر خدا. اما دلم نمی خواست حتی یک روز بیشتر از صفر بماند. به وقتش بود که زیبا بود.


پرچم توی خانه را ولی دست و دلمان نمی رود به کندن. با اینکه هر روز یک اشکال اعرابی جدید پیدا می کنیم، خیلی ناشیانه روی پرده ی شیری و بنفش توی سالن نصبش کرده ایم و خانه مان را حسینیه کرده؛ با اینکه همین هفته پیش داشتم خواهرشوهر بازی در می آوردم و به برادرم و خانومش خرده می گرفتم که چرا در و دیوار خانه تان پر از عکس شهدا و آیه و قرآن است؛ می گفتم گلی، بلبلی، رنگ و روحی...

اما دلم نمی رود به کندن پرچم


دلم حسینه شده.
حتما که آشنایی با نویسنده ی دوست داشتنی وبلاگ حسینیه دل هم بی تاثیر نبوده.

شایدم چند سال

بعضی وقتا هم آدم باید ضبط کهنه شو بگیره دستش 

یه مداحی سوزناک بذاره

مثه پرویز پرستویی توی فیلم «من و زیبا»

دستای بی رمقش رو بکوبه به سینه ش

و خیره بشه به یه نقطه ی کور...



جنون ِ باران

باران که می بارد

سیم هایم اتصالی می کند

جرقه می زنم

یک تجربه

اونایی که بیشتر حرف می زنن

کمتر گوش می دن

کلام عاشقانه به سبک معاصر

- خودمو از پنجره پرت می کنم بیرونا

- ازینجا که فایده نداره! طوریت نمی شه

- نمی خوام که بمیرم. فقط یه زخم کوچیک

- اگه نمیری خودمو از پشت بوم پرت می کنما!