راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

باد بهاری وزید

ترم دوم سال تحصیلی بود. هشت صبح هر روز -شنبه تا چهارشنبه- ساعت اول منطق2 داشتیم.  همیشه یکی دو دقیقه پس یا پیش استاد وارد کلاس می شدم و صاف راهم را میگرفتم می رفتم ردیف آخر کلاس.   

کلاسمان دو پنجره بزرگ داشت که رو به حیاط جامعه الزهرا، گل های تازه شکفته و حوض پر آب و آبی اش باز می شد. صبح ها پنجره کلاس باز بود و نسیم خنکی می زد که خواب را فراری می داد.  

مقدمه یک و دو را کنار هم بگذارید. در آن دیرکردهای هر روزه ام و نسیم خنک بهاری هر روز می رفتم ردیف آخر کلاس و می نشستم کنار دست دختری که پلکش را به زور نگه داشته بود نیفتد. دستش زیر چانه اش بود و تا استاد رویش را به تخته می کرد؛ گردن دختر هم کج می شد و گاهی میز روبرویش را بالشت نرم و گرمی می پنداشت. من هم یک نگاه به استاد می کردم و یک نگاه به دختر.  

هفته ها به همین منوال گذشت. یک روز از دختر که فهمیده بودم اسمش نجمه است پرسیدم: شما احیانا شیرازی نیستید؟ 

چشمانش از تعجب گرد شد!  

- آره!  از کجا فهمیدی؟ 

- آخه فقط شیرازیا با نسیم بهاری به این وضع می افتن!

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ http://nargess9465.blogsky.com/

خیلی جالب بود
ولی این شوهر ما با اینکه اصالتا مشهدیه اما بازم نسیم بهاری تاثیر زیادی روش داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد