راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

شهریه

اولِ ماه قمری ما

آخرِ ِ برج بقیه ست.

گاهی کدبانو

قبل از ازدواج اصلا حال و احوال این خانم های تمام وقت خانه دار را درک نمی کردم. نمی فهمیدم چطور می شود یک زن به چاردیواری خانه راضی بماند. به اینکه هر روز بپزد و بشورد و بروبد تا اهل بیت بیایند خانه شارژ شوند. مثل هتل بهشان سرویس داده شود تا صبحش دوباره بزنند بیرون. و باز خانم خانه می ماند و هزار و یک کار روتین.


فکر می کردم خانه داری تمام وقت فقط مال مادربزرگها و مادران نسل ماست. البته مادر من فقط در سالهایی که من و برادرهایم کوچک بودیم اکثرا خانه دار بوده. بقیه سال ها همیشه به تدریسی و تحصیلی و فعالیتی چیزی مشغول بوده.


داشتم می گفتم. راضی شدن یک زن با این همه ریزه کاری های روحی و رفتاری به یک چاردیواری ثابت برایم حیرت انگیز بود. فکر می کردم این زن ها یک چیزشان کم است! لابد افسرده و درونگرا هستند. 


اما این روزها دارم به تجربه جدیدی می رسم. که خانه ماندن اینقدرها هم وحشتناک نیست. ناهارت را بار بگذاری. تا دارد دم می کشد آشپزخانه را تر و تمیز کنی. تلویزیون هم روشن باشد و برنامه مورد علاقه ات را ببینی. بعد بیایی اتاق را مرتب کنی. قاب عکس عروسی تان را بزنی به دیوار. بعد عکس های روی یخچال را بذاری توی آلبوم. جای چارتا کوزه و گلدان را عوض کنی. گردگیری کنی و به سر و وضعت برسی. بعد بیایی اینترنت چار مدل دکوراسیون و ترکیب رنگ ببینی و کمی مقاله و خبر بخوانی. ساعت دو که شد اخبار نگاه کنی و هی  غذای آماده ی روی گاز را نگاه کنی و خوشحال باشی امروز حسابی کدبانو شدی!


یکی دو روز با این سبک را می شود تاب آورد. اما بدی اش این است که ناخودآگاه اولویت زندگی ات می شود قد کشیدن برنج و مرتب بودن ریشه های قالی. بعد یادت می رود وقتی اخبار دارد کشتار شیعیان را نشان می دهد متاسف شوی.


اما گه گاهی برای تنوع خوب است. بعضی خانم ها هستند که یک روز خانه بمانند اینقدر قل قل می کنند تا بالاخره از در خانه بزنند بیرون! شده توی حیاط بنشینند با خانم همسایه گپ بزنند برایشان بهتر از خانه است. شده با جیب خالی ویترین مغازه ها را دید بزنند. بعضی هم برعکسند؛مثل مادربزرگم. یکی دو ساعت که می آید خانه مان همچین دلش برای خانه اش تنگ می شود و از نبودن در خانه عذاب وجدان می گیرد که باید فوری راهی اش کنیم وگرنه کاری دست خودش می دهد!


حالا من فهمیده ام که قسم سوم هستم. نه اصراری به بیرون رفتن دارم نه خانه ماندن. غیر از دانشگاه و سرزدن به فامیل و گاهی خرده کاری های - به اصطلاح- فرهنگی اجتماعی هیچ علاقه ندارم بیرون بروم. حتی نیم ساعت بیشتر بخواهم برای خرید وقت بگذارم انگار دارم شکنجه می شوم. شده دو سه روز حتی تا دم در خانه هم نروم و هیچ احساس پوچی و افسردگی نکنم. البته خیلی ش به خاطر اینترنت هست؛ که آدم حس می کند همیشه در متن اتفاقات جهان است؛ اما روزهایی که بیرون کار ندارم، توی ترافیک اعصابم خرد نمی شود و استرس رسیدن به کلاس و امتحان ندارم و می شوم خانم خانه... کلی وقتم برکت پیدا می کند و خیلی هم بهم خوش می گذرد. مثل دیروز که خانه برق افتاد و اینترنت آمدم و درس هم خواندم و استراحتم کردم.

عالی بود.

لوازم آرایش با ویتامین کا!

هنوز برای مامان هدیه ای نخریدم. سه تا امتحان این هفته ام و کربلا رفتن بابا، خریدن هدیه روز مادر را عقب انداخت.


هرچه توی خانه فکر کردم که چیزی به ذهنم نرسید. گفتم ویترین مغازه ها را نگاه کنم بلکه جنسی چشمم را بگیرد. کیف که تازه خریده، کفش که بگیر نگیر دارد، لباس که ریحانه برایش هدیه گرفته، طلا که مثقالی خدا تومن است!


می رسم به مغازه لوازم آرایشی. به سرم می زند حالا که تا اینجا آمدم دو سه قلم رنگ و روی لوازم آرایشم را نو کنم. مغازه دار مرد میانسالی است که دارد بلند بلند تلفن حرف می زند و دعوا می کند. پشیمان می شوم، برمی گردم بیرون ویترینش را نگاه می کنم. هیچ خوش ندارم از مرد، لوازم آرایش بخرم. آخر چارچشمی می ایستد بالا سر آدم و می گوید اگر دوست داری همینجا رنگش را تست کن ببین بهت میاد! 

حالا بیا و توجیه کن که من مسلمانم و تو نامحرمی و جلوی نامحرم آرایش نمی کنم و هیچ کس هم مجبورم نکرده.  البته معمولا رنگ لوازم آرایش را پشت دست تست می کنند؛ اما اینکه فروشنده بخواهد زُل بزند به دستم و بعد نظر بدهد که آیا رنگش به پوستم می خورد یا نه... دوست ندارم.


دو دل بودم. می شد تست نکرده بخرم. می دانستم چه رنگ و مدلی می خواهم. کاغذهای پشت ویترین را خواندم. نوشته بود رژ لب مایع 500 تومن!


فکرش را نمی کردم کمتر از دو سه تومن داشته باشد. برگشتم داخل مغازه. تلفنش تمام شده بود. یک جعبه بود که فکر می کردم تستر هست. از بس رنگ و رویش رفته بود و بعضی رژ لب ها فقط یک چکه داخلش مانده بود! باز کردم و رنگش را برانداز کردم.

پرسیدم: همین یه رنگو دارید؟ 

- بله

-خب یکی از همین بدید لطفا

- برش دار! 

-همینِ همین که نه. از همین رنگ یه دونه باز نشده اش! 

- دیگه نداریم. همین یکی مونده که ارزونتر می دیم.


دوباره بازش کردم. از بس دست خورده دور و اطرافش پر از اثر انگشت است. مایع رژ لب از نصفه هم کمتر شده.

گفتم: ممنون آقا! معلوم نیست چند نفر ازش استفادده کردن. نمی خوام. آلودس.


از سلامتی که سیر نشده بودم که.

والا به خدا!


درباره ی نیت

کلی برایمان آیه و حدیث می خوانند که هر کار شما باید نیت داشته باشد. قربة الی الله. نماز که می خوانید باید نیت کنید بعد تکبیر بگویید. فرصت نیت روزه ( واجب/مستحب) تا فلان وقت روز است. اگر صدقه دادی و نیتت برای رضای خدا نبود پولت را تلف کرده ای. یک جوری «نیت» را برایمان توضیح می دهند انگار تا حالا در عمرمان نیت نکرده ایم. انگار تا قبل ِ مسلمانی کارهایمان اصلا نیت نداشته. نیت می شود یک کلمه ی جدید می رود کنار کلماتی که از اسلام گرفته ایم مثل واجب و مستحب و حلال و حرام.


این همه عمر درس خواندیم یکی به زبانش نیامد که فرزندم نیت، اختراع اسلام نیست. تو همیشه نیت داشته ای؛ حالا فقط باید صافش کنی. باید جهتش بدهی. اگر نیت نمازت قربة الی الله نباشد می شود قربة الی نمره ی معلم، قربة الی تعریف مردم.

اگر معتقدی کارِ خانه وظیفه ی زن نیست؛ اگر حس می کنی آشپزی و رفت و روب دورِ باطل است ببین کجای کارت می لنگد. 

اشکال کارت این است که وظیفه ی خودت نمی دانی بعد به چشم وظیفه ی تحمیل شده انجامش می دهی. نیتت را می بندی روی وظیفه؛ بعد به تناقض می رسی با خودت دعوایت می شود!


وقتی نیتت شد فقط برای خودِ خدا، دورِ پختن و خوردن و شستن معنا دار می شود. آن وقت جهتش دادی. نه که قبلا بی جهت بوده ها! به صراط مستقیمش کردی. بعد دیگر دلت نمی آید زحماتت و این نیت قشنگت را با ترشرویی و غرولند خراب کنی. بعدتر زندگی ات بهشت می شود.

حالا هر جای کارت که گیر کرد می فهمی مرجع ضمیرش «دل» است.

توتانه

دیشب زنگ زدم به همسر که زودتر به خانه برگرد.

 اگر بدانی...

این درخت توت کوچه مان ثمر داده. 

توت های سرخ و آبدارش دارند نقش زمین می شوند. 

زودتر برگرد که یک سبد توت بچینیم. 

آخر من دستم نمی رسد!