راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

روغن چکان

صبح رفتم پلاستیک فروشی کمی خرت و پرت بخرم. سطل زباله، چوبلباسی، کیسه فریزر و ازین جور اقلام. سه چهار تا خانوم بودند با یک آقا که داشتند جهیزیه می خریدند. یک سبد بزرگ گذاشته بودند کنج مغازه، هرکس یک گوشه چرخ می خورد و چند تکه جنس می آورد می انداخت داخل سبد. نگاهی به سبد انداختم. ست آشپزخانه اش سبز فسفری بود. مال من نارنجی بود.


خیلی غریبانه با مادرم و دختر عمه اش در بازار تهران می گشتیم و انتخاب می کردیم. دختر عمه راه بلدمان بود. یک دختر مجرد بزرگتر از من دارد که لیسانس زبان است. می گفت تا حالا چند سری برای دخترش جهیزیه خریده و چون شوهر نکرده خودشان استفاده کردند! به هر مغازه ای که می رسیدیم حتما باید می پرسید ازین ظرف ها که روغن می پاشد و سامان دارد دارند یا نه؟ با حرکت انگشت اشاره ی دست راست باید طریقه ی پاشیدن روغن را هم نشان می داد موقع پرسیدن! بعد از هفت هشت تا مغازه بالاخره پیدا کرد. کلی هم برای من منبر رفت که نمی دانی چقدر توی زندگی به دردت می خورد و اگر نخری پشیمان ِ روزگاری!


چند ماهی گذشت و ما رفتیم سر خانه و زندگی مان. روغن زیتون ریختیم داخل ظرف مذکور ولی سرش باریک بود و قطره چکان شده بود! هرچه بالا پایینش کردیم افاقه نکرد.


باز چندین ماه گذشت تا وقتی که دخترعمه برای عروسی برادرم آمد شیراز. تجدید خاطرات و چه تجربه ی شیرینی شد آن روز در بازار تهران. حالا چرا این ظرف تعریفی شما روغن نمی پاشد؟


- روغن؟ نــــــــــه! این که برای روغن نیست. برای سرکه ی فلان است! بعد اسمی گفت که یادم نیست. گفت این سرکه تیره رنگ است و برای روی سالاد خیلی خوب است. همه ی سوپری های تهران هم دارند!

باز من باید ببینم گردش روزگار کی می بَرَدم تهران که سرکه بخرم!


کل جهیزیه من طی یک سفر دو روزه به تهران خریداری شد. اگر می خواستم سر هر کاسه بشقابش مثل دخترعمه وسواس به خرج بدهم که بهترین جنس را بخرم الان هنوز خانه ی پدری بودم!


باید گرد و غبار کنم

حالا وقتش رسیده که چادرم را ضربدری، پشت گردنم گره بزنم. 

جارو دستی حصیری را بردارم و همه ی خاک و غبار این زندگی را بروبم.

گرد و غبار می زند بالا. باید چشمانم را ریز کنم تا کمتر قرمز شود؛ با گوشه ی روسری جلوی دهان و بینی ام را بگیرم.


ذرات معلق توی هوا که خوابید یک دستمال مرطوب به میز و مبل و در و دیوار همه را چاره می کند. فقط می ماند این سرامیک های سفید که زورم بهشان نمی رسد. از اول زندگی هم گفته ام دستم درد می گیرد اینها را بسابم. حالا بخواهد شیری شود، قهوه ای شود، مشکی شود مهم نیست! سرامیک سفید مال سالهای اول بود که خانه های کف سرامیک مُد شده بود و مردم تجربه نداشتند. الان فهمیدند هرچه روشنتر دردسرش بیشتر. سرامیک سفید فقط برای کف مسجد النبی و مسجد الحرام خوب است که با ماشین های مخصوص برقش می اندازند.


قدیمی ها معتقدند جارو دستی خیلی بهتر از جارو برقی تمیز می کند. تجربه ش نکردم ولی.

مرتب کاری یخچال

خیلی وقت ها خانوم خانه مجبور می شود فداکاری کند و برای مرتب شدن یخچال، ته مانده ی غذاها را بخورد! مخصوصا اگر عازم سفر باشند و بیم خراب شدن غذاها برود.

مثلا من الان دوغ و خربزه و رطب و شکلات با هم خوردم. اگر دو لیوان نوشابه و یک کاسه ماست موسیر و چند برگ کلم هم بخورم دیگر کارِ یخچال تمام است.

البته همین ریزه خوری ها و ناخونک زدن های بین آشپزی است که بعد از چندین سال به صورت توده های چربی ناموزون توی چشم می زنند!


* ناخونک درسته یا ناخُنک؟

نقطه، سرِ راه

چه خوش است که همسر آدم خواننده ی همیشگی وبلاگش باشد و بعد که یک ماه وبلاگت به روز نشد چشم در چشم نظر بدهد و بگوید روزهای خوبی بود وقتی می نوشتی و می فهمیدم توی دلت چه می گذرد و دلم خوش بود گوگل ریدر که می آیم راه و ماه مطلب جدید داشته باشد و ... چه داشتم بگویم جز چشم؟


دیشب داشتم برای همسرم قصه ی مادربزرگم را می گفتم. اینکه در چهل سالگی بیوه شده و کاش فضای جامعه و روحیات خودش اجازه ی ازدواج مجددش را می داد و اگر الان مردی بالای سرشان بود خیلی وضع خودش و بچه هایش از نظر روحی بهتر بود.


سکوت کرد.

چند دقیقه بعد...

- «عطیه اگه وقتی چهل سالت شد یه طوری شد که من نبودم چکار می کنی؟»

بعد از خدا نکنه و بلا به دور و ایشالا سایه تون بالا سرمون باشه آقا و ازین حرفا چه می شد گفت که نه سیخ بسوزد نه کباب! دیدم بهترین راه صداقت است. گفتم:

«آدم یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنه!»


به افتخارم

مجردها برای قبولی کارشناسی ارشد مقدم هستند چون فرصت بیشتری دارند؛ ولی می خواستند/می خواهند به متأهلین سهیمه بدهند که مردم تشویق به ازدواج بشوند. ازدواج مانع ادامه تحصیل نیست چون متأهلین قرار است سهیمه داشته باشند. ادامه تحصیل برای متأهلین نباید اولویت زندگی شان باشند. مجردها ادامه تحصیل می دهند چون متأهل نیستند. متأهلین درس می خوانند که از مجردها کم نیاورند. مجردها ارشد می خوانند که ازدواج بهتری داشته باشند. متأهلین درسشان را ادامه می دهند و زندگی شان از هم می پاشد. مجردها اگر درس نخوانند پس چکار کنند؟ متأهل ها درس می خوانند که چکار کنند؟

مجردها... متأهل ها...


وارد جلسه که شدم دانه دانه با همه دست دادم. ده پانزده تا خانوم بودند. تحصیلکرده حوزه و دانشگاه. مجرد و متأهل. چادری و مانتویی. هر هفته دوشنبه ها جلسه داریم موسسه. پرسیدند دانشگاهت چه شد؟ مادر بهشان گفت: عطیه از درسش گذشت به خاطر زندگی. تعریف و تمجیدها بالا گرفت.

به زهرا که رسیدم همینطور که دستش را می فشردم گفتم: با اینکه خودم این تصمیم را گرفتم؛ اما فعلا که دپرسم!

صدیقه گفت: فکرشو نکن. مثه همون خانوم بود که می خواست وزیر بشه و قبول نکرد... اتفاقی نیفتاده که... پریدم وسط حرفش: «اون که سکته کرد!»

خندیدند.

 بعد همگی تصمیم گرفتند تشویقم کنند. 

به افتخار عطیه که اینقدر به زندگیش اهمیت میده یه کف مرتب!

مگر همین جا، همین ها، همین روز... وگرنه در  این هیاهویِ پیشرفتِ جامعه پسند کسی تشویقم نمی کند؛ حتی مدافعان کانون خانواده.

حتی تو...