راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

فقط پاییز

روزی که می خواستم وقت آرایشگاه برای عید بگیرم به ضرب و زور و چانه و به حرمت فامیلهای مشتری وقتم را از 16 اسفند کشاندم تا 27 اسفند. گفتند از بیستم به بعد آرایشگاه از شش صبح باز است. این آرایشگاه رفتن های من هم قصه مفصلی دارد برای خودش. بیشتر مجذوب روش ها و تفاوت روحی آدم ها و تاثیرشان بر یک موضوع  واحد می شوم تا اینکه واقعا فیس و افاده بیایم که من فقط فلان آرایشگاه می توانم بروم و فقط مهناز جون و شهین جون بلد است ابروی مرا درست کند!


اصلا به حال و هوای روحی خودم هم بسته هست. همین آرایشگاه سر کوچه را یک سال پیش مشتری ثابتشان بودم؛ اما یک دفعه پیش خودم باهاشان قهر کردم. شلوغی و سروصدایش دلم را زد. رفتم چند کوچه آن طرف تر یک آرایشگاه پیدا کردم خلوت و آرام. غیر از مناسبت های خاص هرموقع که می رفتم وقت داشتند. با این دخترهای قرتی آرایشگاه رفیق شده بودم و حتی کار فرهنگی می کردم، برایشان از قم تل توری میخریدم! 


البته صمیمیت آرایشگاه اولی بیشتر بود؛ ولی دومی محیط ریلکسیشن و آرامش روح و روان بود. یک آکواریوم خواستنی و موسیقی های ملایم هم بیشتر فضا را تلطیف می کرد. یک ماه پیش تصمیم گرفتم برگردم به همان آرایشگاه اولم. علتش برای خودم هم معلوم نیست. آرامش آنجا یک جور کسالت باری شده بود. نه حرف تازه ای، نه آدم قابل کشفی. آخرین کشف آرایشگاه دوم این بود که فهمیدم مهناز یک دختربچه دارد ولی حلقه دستش نمی کند. همیشه آرام و تودار بود. ازین تیپ هایی که اگر بیرون ببینمشان استغفرالله دارند اما بحث های سیاسی که پیش می آمد خوش انصاف بود. کشف آخرم این بود که مهناز یا طلاق گرفته یا بیوه است یا شوهرش را دوست ندارد!


هشت و نیم صبح عذاب وجدان داشتم که چرا دو ساعت زودتر نیامدم و باید ساعت ها معطل شوم. ساعت یازده که داشتم با خانوم بغل دستی ام حرف می زدم و فهمیدم از یک ربع به هفت صبح آمده و اسمش را در لیست نوشته عذاب وجدانم خوابید. فکر کنم آخرش هم من زودتر از او مرخص شدم. 


کف آرایشگاهِ پر از موی قیچی شده، بوی مواد شیمایی رنگ مو و صدای سشوار سه حس از حواس پنجگانه را به کار می گرفت. از معطلی در آرایشگاه متنفرم. هیچ زمان دیگری اینقدر احساس بطالت نمی کنم. اسمم را در لیست می نویسم و می روم پی کارم. بماند که چهار کار برنامه ریزی شده ام همه به سنگ خورد. هرچه بود بهتر از نشستن روی صندلی انتظار و حرص خوردن بابت موهای پخش و پلای کف زمین بود. 


رفتم کافی نت تا برگه کلاسی خودم و ریحانه را پرینت بگیرم و بعد بروم کانون کتاب ترم جدید را بخرم. تا در ِکافی نت را باز می کنم دختر و پسر پشت دخل به سرعت از هم دور می شوند. دختر با شال شُل صورتی یکهو سرخ و سفید می شود و سرش را زیر می اندازد و با گوشه ی کاغذ روی میز بازی می کند. پسر اما ککش هم نمی گزد. دِ به رو!


فلشم را می دهم تا دو صفحه پرینت بگیرم. می شود دویست. پانصدی می دهم می گوید خرد ندارم بعدا بیاور. عینک آفتابی ام را می زنم و در به در دنبال یک مغازه که پانصدی را خرد کند. هی پیش خودم درس احکام چند سال پیش را مرور می کنم که استاد می گفت وقتی مغازه دار می گوید بعدا بیاور معامله تان درست نیست. باید دقیقا مشخص کنید کی می آورید. خواستم زودتر کافی نت را ترک کنم تا دختر و پسر... پسر که هیچی، دخترک راحت باشد. وگرنه می گفتم فلان روز می آورم. لوازم التحریری و آبمیوه فروشی خرد ندارند. بعدا می آورم برایش. کانون هم که به در بسته خوردم و امروز کتاب نمی فروختند.


راهم را کج می کنم سمت بازار انقلاب. اوه بیا و ببین! چه غوغایی از سبزه و سفره هفت سین و کاسه و کوزه و گل و روبان به پاست. زنها با چه وسواسی شمع و گلدان ها را زیر و رو می کنند و چانه می زنند. یک ماه هست روزهای زوج تصمیم می گیرم سفره هفت سین درست کنم، فرد بیخیالش می شوم. نیم ساعتی با دقت مردم و اجناس را زیر نظر می گیرم. از دو سه مدل سفره با گوشی عکس می گیرم؛ اما تنوع اجناس دارد حالم را به هم می زند. می روم ته بازار که خلوت تر است. یادم می آید آمده بودم گیره ای که خریده بودم را پس بدهم. از روی فاکتور رد پلاک 132 را می گیرم. هنوز باز نکرده. سومین در بسته ی امروز. چه هفته ای شود با این صبح ِ شنبه ی خوش اقبالی! 


در همان ردیف مغازه ی بسته یک شیشه و آینه فروشی چشمک می زند. اصلا همه ی هفت سین هست و آینه اش. می گویم یک آینه 13 در 18 را برایم نصف کند. 150 تومان می شود. نه به آن هفت سین های آماده ی بیست سی هزار تومن به بالا، نه به من که می خواهم با 150 تومان آینه کولاک کنم! بالاخره یک رنگ و چوب و مقوا و ظرفی توی خانه پیدا می شود برای سر هم کردن هفت سین. مهم آینه و قرآن است. همین هفته پیش موقع خانه تکانی شمردم که توی خانه 14 تا قرآن تمام داریم. یادم باشد امروز آینه هامان هم بشمارم. 


دویست تومان به راننده تاکسی می دهم. هنوز توقف نکرده. دویستی شکسته بندی شده را دارد زیر و رو می کند که تق! می خورد به ماشین جلویی. باز یک عذاب وجدان مزخرف که تقصیر من هست که موقع حرکت اسکناس را به راننده دادم. با عصبانیت می گوید 300 می شود. با اینکه باید یک کورس 150 تومنی حساب می کرد قید حق و انصاف را می زنم و یک دویستی دیگر می گذارم کف دستش. ولی هیچ کدامشان به بامزگی آن راننده پنج شنبه ای نمی شوند. یک مسیر چهارصد و پنجاه تومانی را سوار شدم. مرکز شهر بود و ترافیک وحشتناک. وقتی خواستم پیاده شوم و 50 تومان باقیمانده ی 500 تومانم را طلب کردم راننده با عصبانیت گفت: «اصلا تقصیر منه که تو رو سوار کردم! پیاده شو دیگه.» مگر وسط بر و بیابان گیر کرده بودم و راننده غریب نوازی کرده فی سبیل الله مسافر زده؟! والا!


آرایشگاه از صبح هم شلوغ تر شده. می روم لیست را نگاه می کنم؛ هنوز چند نفری مانده تا نوبتم بشود. باز لحظات چندش آور انتظار در آرایشگاه. ازینکه می بینم زن ها اینقدر پول و زمان برای آنچه بهش زیبایی می گویند -و من می گویم تنوع و چشم و هم چشمی- صرف می کنند غصه م می شود. یکی نیست بهشان بگوید اگر برای مردهاست که باور کنید نصفشان نمی فهمند مدل ابرویتان را عوض کردید و رنگ مویتان یک درجه روشنتر شده. اصلا اینقدر ظرافت و ریزبینی در وجود مردها نیست. صرف زن بودن بدون هیچ کدام این قر و غمزه ها اینقدر برای مرد دلنشین هست که خاطرخواهتان باشد. اگر هم که برای مرد زندگیتان نیست و برای دل خودتان... یادم به دیالوگ لیلا حاتمی در فیلم بی پولی می افتد. می گفت «عشق من خودمم، عشق من بچمه!» بد روزگاری شده که عشق هرکس خودش شده! وفا رو از دل مردم گرفتن.


رمان روسی دو جلدی ام را باز می کنم و ادامه می دهم به خواندنش. می شد در این یکی دو هفته تمامش کنم؛ اما دارم مزمزه می کنم و پیش می روم. اینطوری بیشتر لذت می دهد. باید به هر اتفاقش سر فرصت فکر کنم. استارت خواندنش را چند هفته پیش در همین آرایشگاه زده ام.

خم شدن دو خانوم سمت راست و چپم را برای دیدن صفحه ی کتاب حس می کنم. صفحه را بازتر می گذارم تا آنها هم اگر خواستند بخوانند. حتی حاضرم برایشان تعریف کنم تا اینجای داستان چه شده. چرا آلکسی اینقدر افسرده است و چه بر سرش آمده.


 ریحانه زنگ می زند. فکری شده فلک را سقف بگشاییم و طرحی نو دراندازیم. کیف می کنم که همان رابطه ی طرح دادن و ایده و حرف های فرهنگی مذهبی که من سالهاست با مامان دارم، ریحانه با من پیدا کرده. گاهی مادری می کنم برایش. سه هفته پیش هزینه ی خرید عیدش را از بابا گرفت و یک صبح تا ظهر نود درصد چیزهایی که می خواست را خریدیم. 


رفته جنوب. دیشب رزم شبانه بودند. با شور و هیجان برایم تعریف می کند که چطور غافلگیرشان کردند و من اصلا به این فکر نمی کنم که ادای کلماتی مثل تانک و انفجار از طرف من در این زیباکده چه واکنش هایی را در ذهن شنونده ها در پی دارد. بیشتر مایلم ازین انتظار کسالت بار رابطه های جدید کشف کنم. بگویم چه جالب همین روزهای منتهی به بهار دارم صفحاتی از آمدن بهار را در رمان می خوانم. بعد همینطور که ذهنم درگیر تصویر سازی های جنگ آلمان و روس است ریحانه هم زنگ می زند و از رزم شبانه می گوید. ربط و بی ربط را به هم می بافتم که به خودم بقبولانم زندگی یک کل واحد است. تمام این صبح تا ظهر بیهوده و روزهای کسالت بار قبل و بعدش، حتی بهاری که آمدنش به شوقم نمی آورد و خانه تکانی لامصبِ تمام نشدنی، همه ی اینها مقدمه ی یک آغاز مجدد است. یک پاییز دوست داشتنی دیگر...

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:46 ب.ظ

دوست داشتم این پست رو...
حس مشترک

کوثر شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://kosaraneh.com

خوب نوشته بودی. البته همچنان موافق نوشتن این موضوعات زنانه در فضای عمومی وبلاگستان نیستم. ولی مسیر نوشتنت خیلی بهتر از قبلی‌ها شده :)
در مورد آرایشگاه رفتن و اینکه مردها اصلا متوجه نمی‌شن زن‌ها چقدر تغییر کرده‌اند و پس چرا زن‌ها اینقدر وقتشون رو توی آرایشگاه صرف می‌کنن، نظر مخالفی دارم. چون معتقد نیستم که زن‌ها آرایشگاه رو فقط برای مردهاشون یا آدمای دیگه می‌رن. خیلی وقتا آرایشگاه رفتن و کلا تمایل به زیبایی و تغییر در آدما، به خاطر خودشونه، نه هیچ کس دیگه.

سامی دخت یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://samidokht.blogfa.com

فکر میکنم این آخرین مطلب وبلاگی هست که تو سال 90 میخونمش.
این صفحه رو که ببندم میرم که بخوابم و فردا صبح راهی بشم تا روز اول بهار رو تو شیراز و کنار شماها نفس بکشم

خیلی خوشحال شدم از اینکه دوباره مینویسی
پیشاپیش بهار تازه مبارک!

سامی دخت یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://samidokht.blogfa.com

فکر میکنم این آخرین مطلب وبلاگی هست که تو سال 90 میخونمش.
این صفحه رو که ببندم میرم که بخوابم و فردا صبح راهی بشم تا روز اول بهار رو تو شیراز و کنار شماها نفس بکشم

خیلی خوشحال شدم از اینکه دوباره مینویسی
پیشاپیش بهار تازه مبارک!

مشتاق دیدار خانوم.
منم خوشحال شدم ازینکه می نویسم
شمام سال خوبی پیش رو داشته باشی

naseh یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ

حضرت امیر المومنین علی (ع): لَعَنَ اللّهُ مَنْ لایغارُ ؛ خدا لعنت کند کسى را که غیرت ندارد
سلام
ما قصد داریم گروهی رو تشکیل بدیم که با گزارش رد کردن به صفحات و کامنت های کفار توهین کننده به ساحت مقدس معصومین مخصوصا ساحت مقدس امام الهادی علی النقی(ع)، صفحات آن ها بلاک کنیم. اگه شما به امامت غیرت داری یا علی بگو و با یک کلیک ناقابل ما رو در بستن صفحات توهین کنندگان یاری برسون
اسم گروه ما، ناصح، یکی از القاب امام هادی (ع) هست. اگر قصد یاری امامتون رو دارید آی دی گروه ما رو اد کنید. تا فراخوان ها بهتون اعلام بشه و اگر خواستید در مقر اصلی گروه عضو بشید. پیشنهاد می کنم این خبر رو به دوستان نیز برسونید
آدرس مقر اصلی گروه ناصح : afsaran.ir/link/group/185
Group.naseh@yahoo.com *** Group.naseh@gmail.com
کسی نداریم جز مادرمون فاطمه زهرا (س)

شوکو چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام
قشنگ بود
این بخشش قشنگ تر بود که ؛ حس میکردم چقد حس های منم شبیهه...

اسم کتابم اگر خوبه بگو لطفا :)
سال نو مبارک؛ سال خوبی داشته باشی

سلام
ممنون.
اسم کتابه: «داستان یک انسان واقعی» این کتابو رهبر پیشنهاد کردن که خونده بشه. این لینک رو ببین شکوفه http://gozargahe3.blogfa.com/post-17.aspx

سال نو شمام مبارک راستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد