راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

ابدا

جان به جانت کنند آبت با بعضی ها توی یک جوب نمی رود. دنبال دلیل محکمه پسند هم نباش برایش. همینطوری عشقی. از قیافه ی طرف خوشت نمی آید. 

حالا خیلی بدشانس باشی که طرف، استادت باشد. 

این است قصه ی من و استاد آمار این ترمم که از قضا چادری هم هست. 

هرچه روی خودم کار می کنم نمی توانم با شخصیت و هیبت و پاشنه کفش و حتی چشم های روشنش کنار بیایم! 

و طبیعتا سر کلاسش طاقت نمی آورم و می زنم بیرون. 

خدایا... ختم به خیر بفرما 

می ترسم دل به دل راه داشته باشد!

مافات

این همه حرف و خاطره و فکر و ایده که منتظر نوشته شدن هستند؛ اما دست و دلم به نوشتن نمی رفت که نمی رفت.

امروز صبح دل به دریا زدم  و یک چشمه نوشتم. همان لحظه ارسال مطلب، اینترنت هم قطع شد و مطلبم پرید.  

انگار که نه انگار که هزار بار نوشتم و پاکش کردم و آخرش هم راضی نبودم. حالا همچه سر مطلب فنا شده غصه م گرفته که فکر می کنی شاهکار ادبی قرن بوده! 

جمع کن بابا

از دیالوگ معذورم

به طرز وحشتناکی حس می کنم نمی توانم به هیچ نامه و تلفنی پاسخ بدهم. تلفن را که به زور دو تا یکی برمی دارم؛ اما ایمیل ها را می شود پشت گوش انداخت و وانمود کرد که از این حوالی رد نشده ام! 

اینقدر که زنگ بزنند خانه تان پیغام بگذارند لطفا ایمیل ما را جواب بده! 

یعنی اگر بخواهم از خودم و افکارم و مطالبی که دوست دارم بگویم و بنویسم مثنوی ای ! می شود برای خودش، اگر بخواهم نامه و کتاب بخوانم و ساعت ها حرف بشنوم خم به ابرو نمی آورم؛ اما این روزها اصلا قابلیت تعامل و دیالوگ ندارم! 

 

صحبت یک طرفه را با روی باز پذیرایم؛ اما دو طرفه را خیر. 

آدمیزاد است دیگر. بعضی وقت ها یک حس و حال هایی عارضش می شود که نمی داند از کدام چشمه آب می خورد!

من اینجا رو نمی خوام

ولم کنید... 

ولم کنید... 

می خوام برگردم خونه ی خودم 

من اینجا رو دوس ندارم 

من اینجا رو نمی خوااام 

 

مورد، بالاخره غمبرک می گیرد و می نشیند یک گوشه 

مورد، فعلا اینجا می نویسد