راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

از شهودات آشپزی

آمدم برنج را بریزم داخل قابلمه آب جوش

یک قطره اش پاشید روی دستم 

سوختم

تازه فهمیدم چرا مامان ها

اینقدر نقطه نقطه اند!

روز طلایی

چهارشنبه از نرم افزار متلب امتحان دارم. باز هم آخر ترم شد و من آرزو به دل ماندم که یک درس را برای خودم و خودش و نه به خاطر نمره خوانده باشم. به دلم ماند که برای دل خودم پروژه تعریف کنم و متعهد شوم تا آخر ترم تمامش کنم.


نرم افزار متلب را اضافه کنید به فهرست سی شارپ و تری دی مکس و فلش و اس کیو اِل و جاوا و هر برنامه و نرم افزاری که چنگی بهش زدم ولی به انجام نرساندم.


یک روز داشتم با ذوق و شوق برای برادرم از آرزوهایم می گفتم.  آرزو دارم روزی برسد که درس و مشق و کار نداشته باشم، فقط خانم خانه باشم، کتاب بخوانم، برنامه نویسی کنم و بافتنی ببافم.

مادر -با پنجاه و خرده ای سن- همینطور که داشت ظرف ها را جمع می کرد از آشپزخانه رو به من گفت:«ما یک عمر منتنظر همچین روزی بودیم و هیچ وقت نیامد!»


دوست دارم که به تجربه مادرم ایمان بیاورم؛ اما نمی توانم از آرزوی آن روز طلایی هم دست بکشم.

اجازه؟

از چشمت 

خواندم.


بر دلت

إملا کردم.




خانه ی سپید

دیدید اینهایی را که فکر می کنند برای متجدد شدن باید دکوراسیون خانه شان را کلا تیپ طلایی، نقره ای و پرزرق و برق بزنند؟ 

لوسترهای چلچراغی، مبل های طلایی رنگ، چراغ های زرد پر نور، استکان های طلایی، پرده های پرچین و واچین، بوفه پر از ظروف کریستال و سیلور. خانه ای پر از نقوش اسلیمی و تخت جمشید و کوروش و اقوام وابسته!


برعکس ِ من که عاشق دکوراسیون های ساده و تک رنگ هستم. اگر قرار است خانه، محل آرامش باشد باید ترکیب رنگ و اشیاء منزل هم روح نواز باشد نه روح گداز! 


حالا در زندگی ایرانی به هزار و یک دلیل نمی شود این سبک دکوراسیون داخلی را پیاده کرد. یک دلیل اش این است که هزینه بردار است. خانه های ما که مبله نیست. یک دست فرش و مبل می خریم و قرار است هر خانه ای که رفتیم به در و دیوار آن خانه هم بیاید! خب نمی شود جانم! نمی شود که هر خانه جدید رفتی یا مبلت را عوض کنی یا دکورات بیاوری و ترکیب بندی خانه را تغییر دهی. این عکس خانه های خارجی را که می بینی مثلا تیپ خانه شان کلا سفید است، خب این خانه تا وقتی آوار شود با همین کتابخانه و مبل و دکور می ماند. اینقدر حسرتشان را نخور. گوش کن دختر!




محتاج یک مداد

کارت به اینجا برسد که با خودت هم کج بیفتی. حالا چون یک روز یادت رفته جامدادی ات را بیاوری، مدادت نوک ندارد و خودکار دوستت هم مریض می نویسد؛ لج کنی و اعصاب خودت را خرد کنی و برگه امتحانی ات را نصفه و نیمه تحویل بدهی.


آدمیزاد با خود کرده ی خودش هم سر جنگ دارد.

ای بمیرد این آدمیزاد!