راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

اسب بال دار، چادر کش دار

پنج تا زوج جوان بودیم. خانم ها چادری، مردها طلبه یا روحانی. بعد از راهپیمایی روز قدس قرار شد برویم جایی اطراف شیراز برای اسب سواری. خیلی ناگهانی و بدون زمینه قبلی بود. فکر می کردیم مردها می روند اسب سواری و ما هم توی سایه می نشینیم و ذوقشان را می کنیم!

حدود ده تا اسب توی اصطبل بود. مردها رفتند اسب ها را زین کنند. یادم نمی آید آخرین باری که از نزدیک اسب دیدم کی بود! تنها باری هم که خاطر دارم سوار شدم بیشتر از 5 سال نداشتم. تخت جمشید بودیم و یک بلوز شلواز قرمز و سر بی حجاب! از عکسش اینها را می دانم.


از اصطلاحات اسب سواری فقط زین و افسار و رکابش می دانم. یکی دو تا اسب زین شد و آوردنشان توی گود. غیر از یک نفر که سابقه دار بود و خوب اسب می راند! بقیه یکی یکی سوار می شدند و شانسان را امتحان می کردند. با اسب که خوب تا نمی کردند او هم بدقلقی می کرد. بدمسیر می رفت. لج می کرد. پایش را به زمین می زد. اما بلدترمان که سوار می شد خوب می تاخت!


نوبت خانم ها رسید. فکرش را نمی کردم اصلا. اول از همه خانم آقای سابقه دار سوار شد! ظاهرا خانوادگی سابقه اسب سواری داشتند. ما هم شیر شدیم سوار شویم. البته خانم ها اول می رفتند روی یک صندلی بعد زین. یک نفر هم افسار اسب را می گرفت و دور زمین می گرداندشان. در همین حد فقط! مردها اما با پایشان به اسب می زدند، چپ و راست می بردندش، آقای اسب همکاری می کرد گردی هم بلند می کردند.


نمی خواستم سوار شوم. از پارسال که آمدم خودی نشان دهم، شجاعانه تفنگ دست گرفتم، بدون آموزش خاصی شلیک کردم و قنداق تفنگ را کوباندم پای چشمم دیگر توبه کرده بودم! اصلا به همان شخصیت زن محجوب، کم توقع و ترسو راضی تر بودم تا اینکه بخواهم یک هفته به خاطر بادمجان پای چشم و حرف و ناحرف مردم خودم را توی خانه قایم کنم!


همه اش تقصیر خانم حاج آقا بود که اول سوار شد! بعد کم کم پچ پچ ها توی گوشم شروع شد که عطیه اگه سوار نشی می گن ترسیدی ها! خب بگن! زن لازم است ترسو باشد اصلا. بعضی وقت ها زیادی سینه سپر می کنم و از خودم جسارت به خرج می دهم. آخرش هم می شوم یک مرد ناقص که نه جسارت کافی را دارد نه متانت زنانه!


صندلی و اسب را طوری تنظیم کردیم که موقع سوار شدن در زاویه دید مردان نباشیم. خانم حاج آقا دستم را گرفت. یک پا روی رکاب و پای دیگر آن طرف زین. گفتند باید سینه ی پای توی رکاب باشد تا اگر خدای نکرده افتادم پایم توی رکاب گیر نکند و تمام قد بیفتم. 


بسم الله! خانم حاج آقا افسار اسب را گرفت و آرام دور محوطه دور زدیم. خوب بود. تجربه ای ملایم و جدید. آخر خط که رسیدم از همسرم خواستم از من عکس بگیرد. دیدیم بد نیست حداقل برای عکس خودم افسار را دست بگیرم. اطراف صحنه را خالی کردیم و افسار را گرفتم دستم. ژست اسب سواری گرفتم و چیلیک!

آقای اسب که ژستم را باور کرده بود شروع کرد به قدم زدن. خواستم بترسم گفتند نترس! بند راست افسار را بگیر که برود سمت راست. چپ را بگیرد که سمت چپ برود. گفتم یک دفعه بگوییم افسار همان فرمان هست دیگر!


آرامشم را حفظ کردم. داشتم اسب را پارک می کردم که پیاده شوم، دیدم انگار استیل ما به مذاق اسب قهوه ای خوش آمده. ناغافل شروع کرد به دویدن! جیغ خفیفی کشیدم؛ اما دیدم فایده ندارد. حالا دیگر توجه همه به من جلب شده بود. همسر و آقای کاربلد دنبال اسب می دویدند تا مهارش کنند. اسب بی نوا شیطنتش گل کرده بود و مسیر کج می کرد. داد می زدند که محکم اسب را بگیر! خودت را ول نکن. پایت را قفل کن توی شکم اسب...


اگر نترسیده بودم خیلی لذت داشت. اسب با ریتم ثابتی می رفت. نسیم خنکی صورتم را می نواخت. بیشتر از افتادن نگران چادرم بودم! فقط موقع سوار شدن کمی چادرم را بالا گرفته بودم؛ اما بعدش کامل چادر را روی خودم پهن کردم طوری که خیلی توفیری با حجاب پیاده ام نداشت. حالا اسب داشت می دوید و باد می زد توی چادرم. کش چادر داشت شل می شد و من هی کش را جلوتر می آوردم. بعد می دیدم جناح راست چادر دارد به باد می رود فوری با دستم در هوا می قاپیدمش! آدم می خواهد اسب هم سوار شود با چادر، حداقل چادر آستین داری، ملی.. چیزی بپوشد نه این چادرهای معمولی که ذاتا مثل شنل هستند!


هر آن فکر می کردم الان است که با سر سقوط کنم! حالا سقوطش مهم نبود. زمین خاکی بود. فکر نعل و سم اسب به وحشتم می انداخت. دو دستی زین را گرفته بودم و روی اسب خم شده بودم. دیگر جیغ هم افاده ی آرامش نمی کرد! سعی می کردم تمرکز کنم و به حرف های آقای کاربلد عمل کنم.


اسب به آخر خط رسید. مثل یک اسب خوب ترمز کرد و ایستاد. اگر الان در آن شرایط بودم احتمالا افسارش را می کشیدم که ترمز کند؛ اما در آن شرایط هوش از کله ام پریده بود!

با سلام صلوات پیروزمندانه از اسب پیاده شدم! اسبی که مردها با هزار ترفند و حیله نتوانسته بودند راهش ببرند سواری جانانه ای به من داده بود! البته بعد از من بقیه واردتر شدند و حسابی تاختند؛ اما ... هرچه بگویم کم است. حس پرواز داشت.


اگر از اول مطمئن بودم بلایی سرم نمی آید بیشتر لذت می بردم. بعدش آقای کاربلد می گفت خوب خودم را محکم گرفته بودم. می گفت خانم ها معمولا از ترس خودشان را ول می کنند و پخش زمین می شوند.


تجربه ی اسب شیرین تر از تفنگ بود! فقط خاطره اش و فیلم و عکس برایم مانده نه دو هفته کبودی پای چشم. فقط حیف که با چادر می شود تیراندازی کرد ولی اسب سواری نه!

این دفعه هم ناپرهیزی کردم. دیگر من باشم و جمله ی «می گن ترسیدی ها» وسوسه ام نکند!


نظرات 6 + ارسال نظر
طبا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ http://tabatabaeian.blogfa.com/

اول سلام
قلم خوبی دارید و بهتر از اون همت شما برای حفظ حجابتون بود خیلی خوشحالم که با یک بلاگ خوب آشنا شدم
خوشحال می شم به من هم سری بزنید

سلام. متشکرم لطف دارید. چشم سر می زنم.

بنیامین یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ http://nosubmit.blogfa.com

با سلام. حالا این اسب سواری یا شتر سواریه که شنیدم برای زنان مشکل داره. من مطمئن نیستم

سلام. اطلاع ندارم

مخاطب یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام
از سایت پارسینه به وبلاگت رسیدم . خیلی عالی مینویسی. واقعا ما به تفریحات سالم احتیاج داریم

سلام. ممنون

ستاره یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ

خوب امثال شماهاکه درآمدتون خوبه بایدم برید سراغ چنین ورزشهایی!!!

وا! از یه دعوت دوستانه که هیچ قیمتی بابتش پرداخت نشده نتیجه گرفتید درآمدمون خوبه؟ اصلا اونجا پولکی نبود که بخوایم پولی بدیم.

عطیه چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.rozegare.blogfa.com

سلام
عجب خاطره ی ماندنی شد برایتان
خیلی جالب نوشتی
از گودر به وبلاگتان رسیدم
لذت بردم عطیه خانم

سلام. خوش آمدید. تشکر

محمد مسیح پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ

جالب بود
اگه جسارت نباشه کلی خندیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد