راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

مینی مال در نقد اخراجی ها

تو رو خدا ظلم نیست؟

به اخراجی های سه بگن «فیلم سینمایی» 

به جدایی نادر از سیمین هم!


2- تجربه ی معینه بودن

هر چه می خواهم دندان به جگر بگیرم و خاطره عمره دانشجویی را به ترتیب بگویم تا برسم به جاهای شیرینش نمی شود. پس سنت شکنی می کنم و به سبک هرم وارونه خاطره می نویسم!


می گفتند عربستان با کاروان های ایرانی سر لج افتاده و از هر کاروانی برای هفت- هشت نفر ویزا صادر نمی شود. همینجوری عشقی! البته بعدش کاشف به عمل آمد که روحانی های کاروان جزء معشوقه های سعودی هستند! کاروان ها تندو تند وارد عربستان می شدند بدون روحانی. تا جایی که می شد روحانی ها کاروان های قبل را چند هفته ای بیشتر نگه می داشتند و به این در و آن در می زدند تا برای کاروان ها روحانی جور کنند.


کلاغه خبر رسانده بود که همسر بنده روحانی است و سفر تمتعی هم مشرف شده و متقاضی امتحان روحانی کاروان حج هم هست و چه گزینه ای بهتر از این! که داخل یک کاروان دانشجویی بدون روحانی، از همان دانشجوها یک نفرشان در شرف روحانی کاروان شدن باشد.

از رئیس کاروان اصرار و از همسر ما انکار که اصلا قصد ندارم ملبس بیایم و یک سفر می خواهیم با خانوم راحت باشیم و مسئولیت دارد و این حرف ها. هیچ کداممان که سفر اولی نبودیم. همه ش جلسات کاروان را جیم می شدیم و برای خودمان برنامه جدا داشتیم. اما کف گیرشان که به ته دیگ می خورد همسر می شد حاج آقا و منم می شدم حاج خانوم کاروان!

روز اولی که حاج آقا (!) رو نمایی شدند صبح اوِل ِ مدینه بود که بچه ها را بردند پشت بقیع برای زیارت.

از آن روز هر وقت که بچه های کاروان حاج آقا را گیر می آوردند دورش حلقه می زدند و نکیر و منکر می پرسیدند! از تاریخچه مکه و مدینه و دعا و عبادات و غیره و ذالک و طبیعتا من هم افتخار می کردم.


گذشت ... تا روزی که عازم مکه بودیم. لباس های احراممان را داخل هتل پوشیدیم و رفتیم مسجد شجره که محرم شویم. شستمان خبردار شد که باز خبری از روحانی کاروان نیست. یک روحانی که بعثه داده بود با اتوبوس دیگری رفته بود و ما یکی دو ساعت دیرتر از آنها به مکه رسیدیم. این زوج های جوان را هم که نمی شد تنها تنها فرستاد برای طواف و اعمال. باید یکی بالای سرشان می بود و قدم به قدم باهاشان اعمال را به جا می آورد.


حاج آقا که هنوز در سمت حاج آقایی کاروان بود. توی اتوبوس یکهو دست مرا بالا برد و گفت هرکس که من روحانی او هستم، خانومم روحانی اوست!!

حالا نه به این بیان. قرار بود بین راه تلفظ حمد و سوره های بچه ها چک شود. حاج آقا به من گفت حاج خانوم شما می توانی حمد و سوره خانوما رو چک کنی؟ گفتم به چشم حاج آقا! قرار نبود بگوید درس حوزه هم خوانده ام و قم هم بوده ام و هرچه می خواهد دل تنگت بپرس!


افتادم بین خوف و رجای تجربه ی معینه بودن و بلد نبودن! رفتم قسمت خانوم ها تا یکی یکی حمد و سوره بخوانند. یکی شان گفت حاج خانوم ( اولین باری که واقعا حاج خانوم خطاب شدم به عمرم!) یه سوالم دارد. قلبم هری ریخت که الان یک سوال سخت احکام می پرسد و به خودم لعنت می فرستم که چرا هیچ وقت از درس احکام خوشم نمی آمده! پرسید: برای وضو چند بار باید آب بریزیم روی دستمون؟ نفس راحتی کشیدم و جوابش را دادم. سوال های بعدی هم به همین منوال بود. شکر خدا طلبه و طلبه نما داخلشان نبود که سوال های سر پل صراطی بپرسند! آنهایی را که بلد نبودم یواشکی پیامک می دادم و از حاج آقا می پرسیدم یا از خانوم های معینه*  ثابتی که داخل مسجد شجره بودند سوال می کردم و تحویل می دادم.

اما شکر خدا سوال ها رفته رفته آبکی تر می شد. 


یکی می پرسید: حاج خانوم برای نماز طواف اذان و اقامه هم باید بگیم؟ 

- حواسم نبود خودم رو تو آینه دیدم اشکال نداره؟**

- اگه با دستمال بینی م رو پاک کنم از محرمات احرام نیست؟!

جالب تر از همه ش شیدا بود. موقع طواف وقتی که دستم را محکم گرفته بود می پرسید: می تونم الان دعای فرج بخونم؟ گفتم آره عزیزم! هرچی میخوای بخون. بعد موقع سعی صفا و مروه می پرسید: می تونم الان برای پدر و مادرم دعا کنم؟ من هم انگار که سوال فلسفی ازم پرسیده شده ژستی گرفتم و گفتم بعله!

تا باشد ازین سوال ها...


زن و شوهر مثل خواهر و برادر می شوند موقع احرام. برای همین دو سه ساعتی که از مسجد شجره راهی مکه بودیم اتوبوس را زنانه مردانه کرده بودند. همین شده بود مایه ی مضحکه این کاروان دانشجویی شوخ و شنگ... مریم از سمیرا می پرسید: سمیرا... تو این داداش علی منو ندیدی؟ سمیرا می گفت: با داداش حسنم ردیف دوم نشستن!

حالا من را می گویی؟ مثل این حاج خانوم های عزلت گزیده از بغل دستی ام می پرسم مگر همه متاهلی نیامدند؟ چطوری برادرشان را هم آورده اند؟ و تازه دوزاری ام می افتد که برادر بدل از شوهر است اینجا!


رفتیم برای طواف. آقایون یک دسته شدند به سرپرستی حاج آقا. خانوم ها هم یک دسته شدند به سرپرستی جناب بنده! از هول جمعیت و ترس از درستی اعمال یک دلهره ای افتاده بود توی دل این دخترها که چارچنگولی چادر من را چسبیده بودند تا مبادا اعمالشان اشتباه شود. خداییش حفاظ خوبی شدند در آن شلوغی طواف که زن و مرد و محرم و نامحرم را به سختی می شود رعایت کرد. می ترسیدند دورهای طواف را اشتباهی بشمارند و مجبور به دوباره کاری شوند. حالا من صدایش را در نیاوردم که خودم گاهی شک عدد و رقم مثل خوره به جانم می افتد و همیشه موقع طواف آویزان پدر و مادرم بوده ام! انگار که دفعه صدمم هست دارم طواف می کنم سرم را بالا گرفتم و گفتم بچه ها من را گم نکنید. دعاهای هر شوط*** را می خواندیم. هر دور که تمام می شد بلند اعلام می کردم . مثلا پایان دور اول و آغاز دور دوم... الخ


طواف که تمام شد از زیر چراغ سبز گذشتیم و رفتیم تا به برادرانمان(!) در مسعی ملحق شویم.برای شروع کمی خسته شده بودیم؛ اما هنوز تا پایان اعمال راه درازی داشتیم. دو سه نفری طلب آب کردند، گفتم داخل صفا و مروه آب زمزم هست. می رویم آنجا می خوریم.  برادران اول صفا منتظرمان بودند. سرکرده شان هم که حاج آقای ما بود یک لیوان آب زمزم گرفته بود دستش و لبخند به لب منتظر بود که برسم و آب گوارایی دستم بدهد. حالا دخترهای دیگر را می گویی همینطور که اطراف و اکنافم داشتند می آمدند زیر لب غرولند می کردند و چشم می گرداندند دنبال برادرشان. هم اینکه تازه عروس بودند و لابد می خواستند بروند کنار همسر و از تجربه طواف بگویند و حرف بزنند و لابد ناز و ادا بیایند، هم می دانستند که در حکم خواهر و برادرند. مریم یکی از بیش فعال ترین های کاروان بود. از ده متری که همسرش را دید غرولند می کرد و با حالت تشر و شوخی می گفت: نیگا! همینطور وایساده به من زل زده! نیششم که تا بناگوش بازه...


به برادران کاروان که رسیدیم همسر، آب خنک را دستم داد و من هم از خدا خواسته یک نفس بلعیدمش. یکهو صدای دخترهای کاروان بلند شد خطاب به همسرانشان که: از حاج آقا یاد بگیرید! به جای اینکه بر و بر نیگاه ما کنید برید یه چیکه آب بیارید یه نفسی تازه کنیم.

خلاصه افتادند به جان هم! 

 آخرهای اعمال مریم که حاج خانوم حاج خانوم از دهنش نمی افتاد پرسید: راستی حاج خانم اسم خودتون چیه؟ گفتم: عطیه


*معینه همان روحانی کاروان است منتها از جنس خانومش. معمولا روحانی ها و معینه های کاروان زن و شوهر هستند. کاروان های تمتع همه شان معینه دارند. کاروان های عمره هم با شرایطی.

* *یکی از محرمات احرام این است که فرد خودش را در آینه ببیند. اگر عمدا باشد کفاره دارد.

*** شوط ِ طواف یعنی دور ِ طواف. طواف هفت شوط دارد.


محتاج یک مداد

کارت به اینجا برسد که با خودت هم کج بیفتی. حالا چون یک روز یادت رفته جامدادی ات را بیاوری، مدادت نوک ندارد و خودکار دوستت هم مریض می نویسد؛ لج کنی و اعصاب خودت را خرد کنی و برگه امتحانی ات را نصفه و نیمه تحویل بدهی.


آدمیزاد با خود کرده ی خودش هم سر جنگ دارد.

ای بمیرد این آدمیزاد!

نعنا و خانوم همسایه

پدر حیاط را آب و جارو می کرد. مادر مسئول تغذیه مان بود. ما هم توی حیاط ول بودیم و بازی می کردیم. دوچرخه سواری، لی لی، پینگ پنگ...


غروب های تابستان، از صدای لخ لخ دمپایی ها می فهمیدیم که دخترهای همسایه هم آمده اند توی حیاط. بعد بازی هایمان خانه به خانه می شد. ما برایشان رزهای سفید و سرخ می چیدیم و پرت می کردیم آن طرف دیوار، آنها محمدی های پرپشتشان را حواله می کردند. ما آلو زرد می انداختیم و آنها ازگیل. گاهی شیطنتمان که می گرفت شلنگ آب را از بابا می گرفتیم و خانه همسایه را آب پاشی می کردیم!


حالا یک سالی است که دختر همسایه شده خانوم همسایه. همسایه دیوار به دیوار که نه... سقف به زمین!

دیشب توی پارکینگ مجتمع دیدمش. از باغ برمیگشتند. یک کیسه ی پر، نعناع تازه چیده بود. یک مشتش را به من داد. من هم دسته غنچه رز قرمزی بهش دادم.

حالا دارم می گردم با نعنا تازه چه غذا و دسرهایی می شود درست کرد. فعلا بهترین گزینه نوشیدنی لیمو و نعناع هست.

این هم از خواص نعنا

چنین درسی که خواندم

اولین باری که از روی کامپیوتر کتاب خواندم توفیقش اجباری بود. امتحان پایان ترم جامعه الزهرا درس «عرفان اسلامی» داشتم. من هرچه بگویم چقدر در این کلاس فعال بوده ام کم گفته ام. مثل این بچه مثبت ها زودتر از استاد می آمدم و نفر آخر همراه استاد از کلاس خارج می شدم. ردیف اول می نشستم و بلبل زبانی می کردم. به جای یک ارائه - که حتی یکیش هم خارج از درس بود- دو موضوع ارائه دادم و انگار شده بودم تنها مخاطب استاد در کلاس!  

امتحان پایان ترم عرفان مصادف شده بود با عمل چشمم. مصادف که نه یک هفته بعد از عمل. هنوز چشمم تار می دید و حساسیت زیادی به نور داشت. کلا تا چهار پنج روز بعد از عمل که شبها هم با عینک آفتابی می خوابیدم و یک پتو هم روی صورتم می کشیدم تا مبادا پرتوی نوری ره گم کند و برود داخل چشمم. حالا یک هفته بعد از عمل بهتر شده بودم به این معنا که دیگر موقع خواب عینک نمی زدم!  

نور صفحه موبایل و کامپیوتر که زهر مارم بود. انگار داشتم در روز روشن خورشید رصد می کردم. حالا در همین هیری ویری کتاب عرفانم هم گم شده بود. هرچه به این در و آن در زدم نتوانستم کتاب دیگری پیدا کنم. کل خانه را زیر و رو کردم و کتابم را پیدا نکردم.  

گزینه آخر خواندن نسخه اینترنتی کتاب بود. عینک آفتابی زده بودم چشمانم سرخ شده بود همینطور اشک می ریختم و می خواندم. یعنی هرکه نمی دانست فکر می کرد چه حالات عرفانی والایی عارضم شده که منقلب شده ام!  

نه دلم می آمد از خیر این درس بگذرم و حواله اش کنم به ترم بعد و نه حتی بلد بودم نور صفحه مانیتور را کم کنم! خواندم و به هر مصیبتی بود امتحان دادم و نمره ۱۹ هم گرفتم. بعد از امتحان تازه فهمیدم یک فصل کتاب را جاانداخته بودم!  

میخواهم بگویم با همچین مشقتی درس خواندم ها. نه که فکر کنید الکی بوده...