-
حسرت
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 22:16
هرچه فکر می کنم سرنخ تجربه ی خیلی از احساساتم به دوران کودکی برمیگردد. تجربه ی آن دوران بکر و ناب است. کسی یادت نداده که فلان موقع باید غصه بخوری یا فلان وقت وانمود کنی که خوشحالی. هنوز صفات را به اسمشان نمی شناسی و تنها حس مبهمی درونت ایجاد می کند که بعدا اینقدرها فرصت داری از بین واژگان بهترینش را انتخاب کنی. دیشب...
-
آرمیتا، نه پری قصه ها
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 10:35
چند شب پیش که داشت مستند «آرمیتا مثل پری» را نشان می داد؛ آن صحنه ای که آرمیتا پیش آقا رفته بود و آقا آبشار موهایش را نوازش میکردند؛ همان لحظه شک کردم که آیا من هم وقتی آرمیتا را دیدم موهایش را نوازش کردم یا نه؟! ما که توفیق دیدار نزدیک آقا یا حتی کمی دورتر را نداشته ایم؛ حداقل با واسطه دلشاد شوم که آرمیتای کوچک با آن...
-
خدا هیچ خانه ای را بی مرد نکند
شنبه 31 تیرماه سال 1391 14:19
از صبح خودم را با تلویزیون و اینترنت و کار ِ خانه و درس و قلاب بافی مشغول کرده بودم که یادم برود با اینکه جمعه هست مجبورم تا شب تنها باشم. برای منی که این روزها تمام ایام هفته حکم جمعه را دارد؛ تعطیلی جمعه با خانه ماندن همسر معلوم می شود که دیروز این اتفاق هم نیفتاد. جای گله و شکایتی هم نبود؛ مأموریت جمعه و شنبه و...
-
که به مکتب نرفت و خط ننوشت
جمعه 23 تیرماه سال 1391 12:15
دیگر خوابم نمی برد. این دنده آن دنده می شدم. از طرفی حوصله نمی کردم این همه راه از تخت طبقه دوم پایین بیایم و چادر چاقچور کنم خودم را به یکی از مسئولان قطار برسانم و دست از پا درازتر همین راه را برگردم. بالاخره مملکت اسلامی هست و چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود. بدون پرسش و پیگیری من کم کم باید برای نماز توقف می کرد....
-
سطح دغدغه
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 23:47
ترشی و زیتون داشتیم. اما دلم به سالاد یا ماست بود؛ ترجیحا ماست و خیار، با مخلفات نعنا و کشمش و گردو. همینطور که تند و تند ماکارونی را آبکش می کردم و از آن طرف بساط ته دیگش را آماده می کردم نقشه کشیدم که سر راه برگشتم ماست هم بخرم. سالاد از حوصله ام خارج بود. مدیریت زمانم برای آشپزی نسبتا خوب است؛ اما این دفعه حتی پنج...
-
می بُرم و می دوزم
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 18:39
یکی از روزهای گرم تابستان بود. هنوز چادر به سرم آشنا نشده بود. سنم به مدرسه قد نمی داد؛ اما با مادر راهی مدرسه ای شدیم که قرار بود دوره ی تربیت مربی اش را آنجا ببیند. البته آن وقت ها که اسم این کلاس ها را نمی دانستم. حتی نمی دانستم چرا باید با هفت هشت تا بچه ی دیگر توی نمازخانه ی مدرسه بنشینیم و خانمی از ما نگهداری...
-
پیرزن که شدم...
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 20:35
اسمش را می شود گذاشت افسانه ی شش خواهران! تا بخواهد به دست خواننده برسد دیگر نسل این انسان ها منقرض شده. باید قصه شان را توی کتاب ها خواند و به حالشان حسرت خورد. حتی همین الان هم من خیلی حسرت می خورم. می دانم اگر تا دو سه سال دیگر تحولی اساسی در برنامه ریزی زندگی ام نداشته باشم دوران کهنسالی می شوم یک پیرزن غرغروی...
-
چرا گوشی نمی خرم؟
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 17:38
دو سال پیش چند ماه قبل ترش بود که این گوشی نقره ای رنگ کشویی را خریدم. شاید همان وقت کمی ظاهرش غلط انداز بوده؛ اما الان که دیگر دکمه داشتن گوشی بی کلاسی است کاملا مشخص است که این گوشی من از دور خارج شده. همان دو سال پیش کمی قبل تر، با مخلفات کارت حافظه و کیف حدود صد و ده هزار تومان برایم آب خورد. همان وقت صد تومان...
-
مبارک اخوی!
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 09:30
می خواستم بگویم همه چیز از یک بازی بچگانه شروع شد؛ می بینم کم لطفی است. این جریان باید خیلی ریشه دار تر باشد. اما نمودش، اولین باری که ماها دیدیم و باور نکردیم تا همین شنبه که بالاخره باورانده شدیم، اولین بار در قالب یک بازی کودکانه ظهور کرد و هیچ فکرش را نمی کردیم روزی به واقعیت بپیوندد. اصلا چه دلیلی دارد که یک دختر...
-
فارسیم ضعیف شده
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 14:17
نزدیک یک ماه هست که می خواهم بگویم «فارسیم ضعیف شده» اما دقیقا به همین دلیل که احساس می کنم فارسیم ضعیف شده نمی توانم بگویم! اول فکر می کردم شاید اینقدر خودباخته شده ام که با چارکلمه عربی و انگلیسی بلغور کردن زبان مادری را یادم رفته؛ اما طبیعتا فارسی ام باید از هر زبان دیگری بهتر باشد. مفاهیم، احساسات، تفکرات درونی و...
-
بزرگ بشن چی می شن؟
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 19:59
شانه به شانه نشسته بودیم. نگاه سنگینش را حس می کردم؛ اما به روی خودم نمی آوردم. گذاشتم صبرش لبریز شود و خودش حرف بیاید. دو سه دقیقه که گذشت نزدیک تر آمد و گفت: «خانوم اگه بخواید چادر رنگی توی کمد هست.» تشکری کردم و گفتم که با همین چادر مشکی راحت ترم. توضیحش سخت بود که بگویم چقدر پایین و بالا کرده ام تا طلق روسری ام...
-
آقوی همساده
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 13:52
کمتر از یک هفته هست که این همسایه ی مرحوم ما... نه از اولش که مرحوم نبود، اهل و عیالی داشته برای خودش. صبح ها می دیدم که از خانه بیرون می زند، گاهی نوه کوچکش را که از تنگی آپارتمان به تنگ آمده بود می برد هواخوری، بعضی وقت ها کیسه ی میوه و مایحتاج زندگی دستش بود و قوت خانه را می آورد. بعضا هم در حال سیگار کشیدن پای...
-
خاطرات خوب
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 12:52
اینجا تلویزیون جز موقع خوردن غذا، روشن نمی شود. مگر اینکه اخبار مهمی داشته باشد یا پخش زنده برنامه خاصی. از آخرین کانالی که خاموش شده بود، از همانجا روشن می شود و چند دقیقه ای سکوت را می شکند. بین همین برنامه های شانسی که می بینم، اگر اشتباه نکنم شبکه 2، داشت پیرمردی را نشان می داد که در خانه ای با دیوارهای گل مالی...
-
سرور
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 12:41
چند روز مانده به عید فکری شدم که چکار کنم تابلوی حدیثِ خونه هم حال و هوای عید بگیرد?حدیث عید ما روزی است که در آن گناه نباشد را از بس شنیده ایم دیگر در وجودمان اثر نمی کند. مگر معجزه شود که روزی روزگاری هیچ گناهی نباشد و ما اعلام کنیم بالاخره عیدمان خوش آمده. باید مخاطب حدیث را شناخت. حس می کنم هنوز به آن حد نرسیدم که...
-
تحویل بگیر
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 15:53
اول تصویرم مات می شود. بعد که یکی دو بار دستمال تمیز را روی آینه می چرخانم رو به وضوح می رود. حالا وقتش است بعد از چند ساعت کار مداوم نگاهی به سر و وضعم بیندازم و از لباس خاکی، روسری که پشت گردن بسته شده، شیشه پاک کن، دستمال و جارو برقی که با خودم همه جای خانه می کشانم بخندم. بخندم ازینکه بالاخره من هم گول خوردم و...
-
فقط پاییز
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 13:02
روزی که می خواستم وقت آرایشگاه برای عید بگیرم به ضرب و زور و چانه و به حرمت فامیلهای مشتری وقتم را از 16 اسفند کشاندم تا 27 اسفند. گفتند از بیستم به بعد آرایشگاه از شش صبح باز است. این آرایشگاه رفتن های من هم قصه مفصلی دارد برای خودش. بیشتر مجذوب روش ها و تفاوت روحی آدم ها و تاثیرشان بر یک موضوع واحد می شوم تا اینکه...
-
گاهی به صد مقدمه ناجور می شود
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1390 16:21
استاد زبان که می گوید حتی خارج از کلاس هم نباید با او فارسی صحبت کنیم، جلسه ی قبل تا اسم مهری را خواند و چهره اش را دید فوری گفت: «عروس خانوم You look like » دیگر خیلی باید شرایط خاص باشد که یک کلمه فارسی بگوید. مهری گفت که عروسی برادرش بوده هفته ی گذشته. استاد با تعجب می گفت عروسی برادرت بوده نه خودت! یکی دو بار...
-
راحت باشید
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 14:25
رسم بوده که خانواده ی عروس در مراسم ازدواج دخترشان، نامزدی، عقد، حنابندان و ... خیلی خودشان را خوشحال نشان ندهند، لباس های پرزرق و برق قرمز و رنگ های جیغ نپوشند و زیادی هم کل و دست نزنند! حتی کمی اظهار ناراحتی و غصه هم مستحب است. برادرهای عروس غیرتی بشوند و مادر عروس غمبرک بگیرد. حالا مگر داماد چه تحفه ای بوده که دست...
-
رسم دوستی
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 00:36
بعد ما یک نیمه شب سرد زمستانی، در پشت شیشه های باران زده، در سوئیتی گرم و کوچک، دستهایمان را روی دست هم گذاشتیم و با هم پیمان بستیم که تا آخرین نفس یار و یاور هم بمانیم. که همدیگر را تنها نگذاریم و مایه ی دلگرمی هم باشیم. خواستیم که طرحی نو دراندازیم. او بود و او و او و من! حالا که درباره ی موضوع اخیر نوشته هاشان نظر...
-
هم سر
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 00:09
کسی که حاضر شده با تو زیر یک سقف زندگی کند همان کسی است که بیشتر از همه دوستت دارد! *کجا خواندم یا شنیدم، یادم نیست.
-
تو خلوتمون چی سرچ می کنیم؟
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 18:49
چند خط می نویسم، چند خط سرچ می کنم و لابلای نوشته هایم می گنجانم. صفحه اول گوگل، تایپ می کنم:«آداب...» هنوز سفر را ننوشته ام که لیست عبارات سرچ شده ی بقیه می آید... آداب مشروب خوردن، آداب شراب خوردن... چند دقیقه بعد، می نویسم «برخورد با...» کاف کودک را ننوشتم هنوز، گوگل لیست می کند که کدام را می خواهی؟ اولین برخورد با...
-
خونه تکونی
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 14:12
مادر شوهرم - که می داند از امروز وقتم آزادتر شده- صبح زنگ زده و می گوید شروع کرده به خانه تکانی. به در می گوید که من ِ دیوار بشنوم. خب بخواهم با حوصله خانه تکانی کنم یک ماهی زمان می برد. مخصوصا که بنا دارم خودم را از کوه کاغذهای باطله و جزوه های دیگر به درد نخور خلاصی دهم و روبنای مدل زندگی ام را خلوت و ساده کنم. با...
-
هر نفسی که فرو می رود
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 20:53
امروز عصر مجلس ترحیم یکی از اقوام پدری بودیم. پسر خاله ی پدرم، که به قول این اطلاعیه ها پس از سال ها تحمل رنج و سختی به دیدار حق نائل شد. جانباز جنگ و سرهنگ پاسدار بود. جانباز شیمیایی که سالها با بیماری اش دست و پنجه نرم کرده بود، سال ها نفسش به لب آمده و برگشته، بارها سکته کرده، عمل کرده، حتی قلبش هدیه ی جوانی مرگ...
-
حدیث ِ خونه
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 18:14
یک ماهی می شود که تصمیم گرفته ام هر هفته یک حدیث روی کاشی آشپزخانه بنویسم. پنج شش تا کاشی را با برچسب های ژله ای رنگی جدا کرده ام. بالای کادر نوشتم: « حدیث ِ خونه » هر هفته یک حدیث کوتاه قسمت اهل این بیت است. گاهی آنها را از کتاب - مخصوصا نهج البلاغه- انتخاب می کنم؛ گاهی هم حدیث خودش می آید سمت ما. بعد ما یک هفته وقت...
-
وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 13:35
امروز داشتم مطلب کوثر را درباره مزاحمت های خیابانی می خواندم. تقریبا با کوثر هم عقیده ام. اینکه گاهی باید بی تفاوت بود و گاهی جواب قاطع داد. مزاحمت خیابانی که شکر خدا به ندرت برایم پیش آمده و هرچه بوده در حد متلک و نگاه. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که باید بی تفاوت نشان داد. منظورم این نیست که بعد از شنیدن متلک اخم...
-
حسینیه دل
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 14:05
برای محرم و صفر، خانه و ساختمانمان را سیاه پوش کرده بودیم. شب اول ربیع از همسرم خواستم پرچم های راهرو ورودی و نرده های حیاط را بردارد. دستش درست. پرچم عزا را برداشت. بی اجازه ی بقیه ساکنین زده بودیم. البته شکوه ای هم نبود. همه معتقد هستند شکر خدا. اما دلم نمی خواست حتی یک روز بیشتر از صفر بماند. به وقتش بود که زیبا...
-
شایدم چند سال
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 13:44
بعضی وقتا هم آدم باید ضبط کهنه شو بگیره دستش یه مداحی سوزناک بذاره مثه پرویز پرستویی توی فیلم «من و زیبا» دستای بی رمقش رو بکوبه به سینه ش و خیره بشه به یه نقطه ی کور...
-
جنون ِ باران
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 12:54
باران که می بارد سیم هایم اتصالی می کند جرقه می زنم
-
یک تجربه
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 23:47
اونایی که بیشتر حرف می زنن کمتر گوش می دن
-
کلام عاشقانه به سبک معاصر
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 21:10
- خودمو از پنجره پرت می کنم بیرونا - ازینجا که فایده نداره! طوریت نمی شه - نمی خوام که بمیرم. فقط یه زخم کوچیک - اگه نمیری خودمو از پشت بوم پرت می کنما!