راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

در دیزی بازه


این دو شب توفیق داشتیم که در مراسم شب قدر مسجد دانشگاه شیراز شرکت کنیم. مسجد دانشگاه در سال های اخیر برنامه های سخنرانی و مداحی اش خیلی بهتر شده و در نتیجه سال به سال استقبال از آن بیشتر می شود.


این سال ها خیلی بیشتر می بینیم که خانم های غیرمحجبه هم در این مراسم ها شرکت کنند. نمی خواهم با بیرون بودن یک تار مو برچسب بزنم؛ فکر کنم هرکسی مانتوی تنگ و کوتاه و پای بی جوراب و موهای طاق شده زیر یک شال به غایت شُل و آرایش را از مصادیق بدحجابی بداند!


این شب ها دیدم که درصد زیادی از ازین خانم های بدحجاب مثل بقیه در مراسم شب قدر شرکت کردند، هیچ اجباری برای ورود با چادر نبود. هیچ کس هم بهشان تذکر نمی دهد. مثل بقیه دعا خواندند، اشک ریختند، قرآن به سر گرفتند. به حال خیلی شان حتی غبطه خوردم که چه با سوز و گداز فرازهای جوشن را می خواندند.


باور کنید خسیس نیستیم. خدای ما خدای آنها هم هست. جای خدا هم ننشستیم که بگوییم دعای بدحجاب ها مستجاب نمی شود. خدا اینقدر بزرگ و کریم است که خیر و رحمتش به همه می رسد؛ اما حرف من این است که قدیم ترها مسجد حرمت داشت؛ امام زاده حرمت داشت.

حتی مای چادری به حرمت مکان های مقدس چادرمان را سفت تر می گرفتیم. اینها دورویی نیست؛ احترام است.

احترام به صاحبخانه است. که بگوییم ببین من - حداقل همین امشب- آنطور که دوست داری لباس پوشیدم بیا و خوبی کن این لیست حاجت های من را برآورده کن!

اما حالا... تفاوت چندانی بین پوشش خرید و تفریح بعضی ها با لباس شب احیا نمی بینی!


من نمی دانم این قشر واقعا معتقدند که حجاب از واجبات اسلام نیست یا اینکه خدا حالا یک چیزی گفته؛ کسی به خاطر یک - و حتی بیشتر- تار مو جهنم نمی رود؟ یا چی؟


خدا خودش جای حق نشسته. دلم به حال اینها می سوزد که از خواب و آسایششان می زنند. ساعت ها اشک می ریزند و مناجات می کنند؛ اما نه در لباس بندگی خدا.


باور کن به جایی بر نمیخورد اگر یک شب آن شال مبارکت را کمی جلوتر بیاوری! صاحبخانه احترام دارد. قدیم ها که داشت!


* عکس: مسجد دانشگاه شیراز با آن معماری دلنشین اش

ندانسته

داشتیم دعای جوشن کبیر می خواندیم که مادرم اشاره کرد آنجا را ببین. معلم قرآن دبستانم به همراه دخترش آمده بود مراسم. ذوق کردم از دیدنش. جابجا شدم تا بهتر ببینمشان. البته جلو نرفتم سلام کنم ولی زیر نظر داشتمش که کجا می نشیند. 


خانم خیلی مهربانی بود. البته سفیدی چهره اش هم، مهربانی و نورانیتش را برایمان مضاعف  می کرد.


بین همه ی این سه چهار سالی که با این خانم درس قرآن می خواندیم، همه ی خاطرات تلخ و شیرین، روزهایی که به منزلشان می رفتم تا خصوصی با من قرآن کار کنند یادم به یک خاطره افتاد. کلاس پنجم که بودم روزی من را کنار کشید و گفت: عطیه! اجازه می دهی امسال طاهره به جای تو به مسابقات قرآن برود؟ طاهره تازه به این مدرسه آمده؛ ولی تو سال های بعد هم فرصت شرکت در مسابقات را داری.


با اینکه ملاک، آزمونی بود که در سطح مدرسه برگزار می کردند و می دانستم که وضعیت من از طاهره مناسب تر است؛ اما حالا همچین درخواستی از من شد.


چه می توانستم بگویم به معلمی که حقوق زیادی گردنم داشت؟ زل زده بود توی چشمانم و منتظر جواب بود. با اینکه ته دلم راضی نبودم گفتم اشکالی ندارد. امسال طاهره به جای من.


امشب یک آن با دیدن معلم قرآن و دخترش یاد آن خاطره افتادم؛ حتی ارتباط خانوادگی که بعدا با خانواده معلم قرآن داشتیم، ترشی گل کلم بسیار خوشمزه ای که درست کرده بود و سال ها خاطره همه به کنار رفتند و من فقط یاد آن لحظه ی دلگیر افتادم.


حساب و کتاب سخت است. یعنی چند نفر هستند که با حرف یا عمل نابجایی دلشان را شکسته ام؟ حقشان را ضایع کرده ام؟

چند نفر با دیدن من یاد دل شکسته ای می افتند که حتی روحم هم خبر ندارد؟


من آن روز به معلم قرآن گفتم راضی هستم؛ ولی نبودم. نمی دانم این حرفم دروغ حساب می شد یا نه؛ ولی برای خودم می ترسم از دل هایی که شکستند و هیچ وقت نفهمیدم!


دیگر هیچ وقت برنمیگردم به معلم قرآن بگویم به خاطر 15-14 سال پیش از تو ناراحت هستم! هیچ وقت فرصتش را ندارد که از من حلالیت بخواهد. این راز برای همیشه بین ما مسکوت می ماند. یک در میان در مورد معلم فکر می کنم و ربطش می دهم به خودم و آدم های فرضی ناراضی از من.

فکر می کنم فقط خدا می تواند این غائله را ختم کند. 

خدایا! مرا برای تمام بدی های دانسته و ندانسته ام ببخشا.

ما زنان متکبر

دیشب پدرم می گفت: عطیه! این جریان صحبت های کلهر را شنیدی؟ گفتم بله. گفت: نمی خوای چیزی تو وبلاگت بنویسی درباره اش؟


گفتم: اووف! خسته شدم دیگه! چقدر در موضع ضعف؟ یعنی باید روز و شب اخبار را رصد کنم که کی چی گفته بعد بیایم نقد و حاشیه بزنم؟ خیلی هم تیریپ روشنفکرانه و منتقدانه بیایم و انگار که فقط خودم فهمیدم حرفش مورد دار بوده؟


یک روز سکینه آشتیانی را با چادر می آورند، یک روز کاریکاتور می کشند، یک روز ویژه نامه می زنند، دقت کردید چقدر هم متنوع و با فاصله کار می شود؟ ما هم دور از جانمان عین چی! افتاده ایم در موضع انفعال. فقط منتظریم کسی به اعتقادات و باورهای ما توهین کند تا یقه اش را بچسبیم! آن هم نه یک نقد زیربنایی. فقط تخریب شخصیت و سیاست یک ارگان خاص و کذا و کذا.


یعنی به دلم مانده یک روز که هوا خوش و خرم بود و اختلاف و دعوایی به راه نبود بیاییم یک کار فرهنگی-مبنایی در مورد حجاب ارائه بدهیم. روزی که نه روز کشف حجاب باشد نه روز حجاب و عفاف نه روز زن. یک روز مثل همه ی روزهای سال. که بگوییم حجاب نه فصلی است نه انفعالی نه مناسبتی!


حالا یک نفر ندانسته یک حرفی زده. شما چرا اینقدر بزرگش می کنید؟ حکم حکومتی که نداده. فتوا که صادر نکرده. چرا قدر یک کارشناس مذهبی از مردم انتظار دارید خب؟


درست است که بی تفاوتی، بعضی ها را جری تر می کند؛ اما این واکنش های مقطعی هم راه حل نیست. هر وقت ما مقاله نوشتیم و بعضی ها از شدت درستی استدلال و صحت اعتقادات ما به تب و تاب افتادند؛ وقتش است که یک احسنت درست حسابی به خودمان بگوییم!


بعد هم مگر بنده ی خدا جناب کلهر چه حرف ناصوابی گفته؟ گفته چادر مشکی متکبرانه است. من که لذت بردم سیاهی چادرم زده به هدف! چادر مشکی متکبرانه است ...درست. این تکبر زن جلوی مرد نامحرم ممدوح است نه مذموم. پسندیده است نه ناپسند! فقط آقای کلهر یادشان رفته - ان شاالله- که حرفشان را تکمیل کنند. 


تکبرِ زن جلوی مرد نامحرم خیلی هم خوب است. خدا را شکر می کنم که همه پیام مشکی بودن چادر را می گیرند.

الحمدلله

No one is happy

As a rule, man is a fool
When it's hot, he wants it cool
When it's cool, he wants it hot
Always wanting what is not

سقوط یک فرشته

بنی آدم

بنی عادته