اخبار: امشب یک ساعت به ساعت استراحت و خواب اضافه می شود.
* و یک ساعت به شب کاری ها و شیفت شب
خانه ی ما آپارتمان کوچکی در مرکز شهر است. اینجا محله ای قدیمی بوده که طی ده سال گذشته دانه دانه خانه هایش را کوبیدند و بالا آوردند. دو طرف خیابان را آپارتمان های پنج و شش طبقه پوشانده؛ طوری که آسمان به سختی پیداست.
یک طرف خیابان، آپارتمان ها در از حیاط هستند و طرف دیگر در از ساختمان. پنجره ی هر واحد به واحد سمت دیگر خیابان در همان ارتفاع باز می شود. ترافیک بیداد می کند. مدام صدای بوق و دزدگیر ماشین و جیغ و ویغ بچه می آید.
از آن محله ی قدیمی و آدم هایش فقط یک خانه در همسایگی آپارتمان ما مانده. از پنجره ی تراس که نگاه می کنم درخت نارنج پرپشتی را می بینم که نصف حیاط را سایه انداخته، حوض کوچکی در وسط حیاط که خیلی رنگ آب نمی بیند و این روزها...
این روزها خروس بی محلی هم به این محله اضافه شده!
آقای خروس با خانوم بچه ها پای همان درختِ نارنج، لانه کرده اند. وقت و بی وقت هم می زند زیر آواز! اولش فکر می کردیم چه چه خروسانه فقط مال دم صبح است؛ اما فکرش را بکنید ساعت ده شب آدم در آپارتمان نقلی اش نشسته باشد و مشغول تماشای تلویزیون، در میان صدای همیشگی بوق و ترمز ماشین یک خروس بی محل بزند زیر آواز که بله... قوقولی قوقووووو
یعنی روح آدم شاد می شود!
صدای مادر را می شنیدم که بلند و شمرده قربان صدقه ی دخترش می رفت. «قربون دختر خوشکلم برم من. وای خدا چه دختر نازیه این دختر...»
شور و عشق مادر وادارم کرد برگردم دخترک را ببینم. دو سه ساله بود با موهای خرمایی و پوستی روشن. تر و تمیز بود.
بعد از 5-6 دقیقه قربان صدقه های مُدام، حالا مادر داشت به خودش می رسید. حجم زیادی رژگونه صورتی خالی کرده بود روی صورتش و داشت پخشش می کرد. دخترک به مانتوی مادر چنگ زده بود، لب و لوچه اش آویزان بود و قطره اشکی گوشه ی چشمش.
مادر که دستش به لوازم آرایش خورد اخلاقش برگشت. «اِ... یه دقه ولم کن بذار کارمو بکنم. الان تموم میشه. دختر بدی نباش» دیگر از آن محبت و عطوفت کلام خبری نبود. انگار دارد با کارمند زیردستش حرف می زند. من همینطور مبهوت مادر مانده بودم. نمی توانستم هضم کنم به این سرعت لحن کلامش عوض شود.
تجدید آرایش مادر که تمام شد دختر را بغل زد. داشت از کنارم رد می شد. چادرم را با دو انگشت جلویم گرفته بودم. رسما زل زده بودم بهشان و داشتم فکر می کردم. ته لبخندی هم داشتم. روبروی من که رسید ایستاد.
گفت: «خاله اگه دختر خوبی نباشه دعواش می کنی؟» لبخندم را غلیظ تر کردم و دستی به سر و صورت دخترک بغض زده کشیدم. گفتم: « نه عزیــزم. وای چه دختر خوبیه. » بعد خطاب به مادر آرامتر گفتم: «از من نترسونیدش»