کدو را از تهران خریدند، آهکش را به بدبختی از داهات اطراف. کدوهای ریز شده دارند آب آهک می خورند تا برای مربا تُرد شوند.
امشب قرار است خانوادگی پشت سیستم جمع شوند و اینترنتی از بازار مبل یک دست مبل بخرند.
مجردها برای قبولی کارشناسی ارشد مقدم هستند چون فرصت بیشتری دارند؛ ولی می خواستند/می خواهند به متأهلین سهیمه بدهند که مردم تشویق به ازدواج بشوند. ازدواج مانع ادامه تحصیل نیست چون متأهلین قرار است سهیمه داشته باشند. ادامه تحصیل برای متأهلین نباید اولویت زندگی شان باشند. مجردها ادامه تحصیل می دهند چون متأهل نیستند. متأهلین درس می خوانند که از مجردها کم نیاورند. مجردها ارشد می خوانند که ازدواج بهتری داشته باشند. متأهلین درسشان را ادامه می دهند و زندگی شان از هم می پاشد. مجردها اگر درس نخوانند پس چکار کنند؟ متأهل ها درس می خوانند که چکار کنند؟
مجردها... متأهل ها...
وارد جلسه که شدم دانه دانه با همه دست دادم. ده پانزده تا خانوم بودند. تحصیلکرده حوزه و دانشگاه. مجرد و متأهل. چادری و مانتویی. هر هفته دوشنبه ها جلسه داریم موسسه. پرسیدند دانشگاهت چه شد؟ مادر بهشان گفت: عطیه از درسش گذشت به خاطر زندگی. تعریف و تمجیدها بالا گرفت.
به زهرا که رسیدم همینطور که دستش را می فشردم گفتم: با اینکه خودم این تصمیم را گرفتم؛ اما فعلا که دپرسم!
صدیقه گفت: فکرشو نکن. مثه همون خانوم بود که می خواست وزیر بشه و قبول نکرد... اتفاقی نیفتاده که... پریدم وسط حرفش: «اون که سکته کرد!»
خندیدند.
بعد همگی تصمیم گرفتند تشویقم کنند.
به افتخار عطیه که اینقدر به زندگیش اهمیت میده یه کف مرتب!
مگر همین جا، همین ها، همین روز... وگرنه در این هیاهویِ پیشرفتِ جامعه پسند کسی تشویقم نمی کند؛ حتی مدافعان کانون خانواده.
حتی تو...
این ترم هم مامان در حوزه تدریس می کند. هرکه می شنود مادرم در حوزه تدریس دارد فکر می کند لابد عالمه ای، فاضله ای چیزی هستند؛ البته کم چیزی هم نیستند ها! ولی یک کلام هم به عمرشان درس حوزه نخوانده اند.
در طول این یکی دو سال گذشته هر هفته مامان بود و من و یکشنبه شب ها که مشتاقانه می خواستم ماجراهای حوزه شان را بشنوم. از دختران طلبه ای که مشکلات خانوادگی داشتند تا آنها که با دانشگاه بیگانه نبودند و فرهنگ ها و آداب مختلف.
اینقدر مامان از حوزه شان تعریف کرده بود که یک بار رفتم سر کلاسش. مثل دختر استاد خیلی با شخصیت نشستم ردیف اول کلاس و فقط گوش دادم و شنیدم. بعد از کلاس، مامان برایم تعریف می کرد که فلان دختر پشت سریم سن و سالش اینقدر است و خانواده اش اینطورند و به نظرت به درد فلان پسر فامیل می خورد؟
یعنی هرچه با مادر درباره مسائل فرهنگی و اجتماعی اختلاط می کنیم آخرش می رسیم به واسطه گری برای ازدواج! می گوییم همه این حرف و شعارها کشک... اگر مشکل ازدواج حل شود خیلی از ناهنجاری های رفتاری هم خود به خود درست می شود.
دیروز مامان داشت درباره ی روز اول حوزه شان می گفت. بنفشه پارسال شاگردش بوده. با پرس و جو از مادرم تصمیم گرفته بود کارشناسی ارشد رشته مطالعات زنان بخواند. خداییش خوب هم خواند و امسال دانشجوی ارشد مطالعات زنان دانشگاه سراسری شده. آمده بود از مادر تقدیر و تشکر و بپرسد که به نظرشان سطح سه رشته ی کلام بخواند یا فقه؟ البته بنفشه تحفه ی چند سالی هم که تهران بوده یک فوق لیسانس مهندسی نفت ناقابل هم دارد!
داشتند حرف می زدند که الهام آمده پیششان. الهام ترم اول حوزه است. می خواهد مهندسی کامپیوتر پیام نور بخواند. چند روز پیش زنگ زده بود از من تحقیق و تفحص که ببیند منع قانونی ندارد همراه حوزه بخواند یا نه. گفت به خاطر لیسانس مهندسی موادش، حوزه را بدون آزمون آمده. یک پایان نامه دارد تا ارشد موادش هم تمام شود.
بعد مامان ایستاده اینها را به هم معرفی کرده! خانوم مهندس... خانوم مهندس هستن؛ ارشد مواد!
ما هم توی طلبه های جامعه الزهرا زیاد داشتیم. لیسانس ریاضی که بعد از ظهرها تدریس خصوصی هم داشت. لیسانس مامایی که چندسالی هم توی بیمارستان کار می کرده و خانم دکتر کلاسمان بود! لیسانس علوم آزمایشگاهی از تهران که پی مدرکش نرفته بود. لیسانس اقتصاد از دانشگاه الزهرا.
خوبی اش این بود که توی هر بحث کلاسی سراغ متخصص دانشگاهی اش هم می رفتیم! خودم که کامپیوتر می خواندم و دانشجوهای فقه و حقوق و ادبیات عرب هم الی ماشاالله داشتیم.
نمی دانم چرا این تیپ طلبه-دانشجوها اینقدر برایم جذاب هستند. شاید از خودشیفتگی ام باشد!
فقط دعا می کنم ای کاش، ای کاش بدانند دنبال چه می گردند. اهداف درس خواندشان در حوزه و دانشگاه خیلی با هم فاصله نداشته باشد. برایشان روشن باشد آخر راهشان کجاست. دانشگاه را فقط محض مقبولیت اجتماعی نخواسته باشند و حوزه را به دید یکسری مسائل فردی نگاه نکنند.
هیچ وقت نتوانستم با کتابِ جلد نشده درس بخوانم. فرقی نمی کرد چه جلدی باشد. پلاستیکی های متری که قدیم ها یک لا می پیچیدیم دور کتاب و تازگی دولا؛ جلدهای آماده که بعضی وقت ها سایز کتاب نبود و وصله و پینه می خواست، چسب پهن که باید با دقت در سه ردیف تنظیمش می کردیم یا طبق آخرین نسخه ای که خبر دارم جلدهای چسبی که تمام کتاب را می پوشاند.
یکی دو بار هم پلاستیک های طرح دار انتخاب کردم. ازین ها که برای نقل و خنچه عروسی کاربرد دارد؛ اما استحکامش خوب نبود سه ماه نشده پاره می شد. کاغذ کادو هم که هیچ وقت دوست نداشتم. جلد ِ اصلی کتاب باید پیدا باشد.
حتی قرآن هایم را جلد می کنم. کتاب جلد نمی کنم که هر بلایی سرش بیاورم. اتفاقا خیلی با کتاب هایم مهربان هستم. مشکلم این است که نمی توانم کتابِ جلد نشده دست بگیرم. صدای کشیده شدن ناخن به جلد نوی کتاب...
این عادت تا کتاب های حوزه و دانشگاه هم با من ماند. تمام هفت ترمی که حوزه را حضوری خواندم کتاب هایم را که می خریدم می آوردم خانه و دور خودم پخش می کردم. قیچی و جلد و چسب هم می آوردم و شروع به کار می شدم. همیشه هم اهل خانه می خندیدند که نگاش کن! مثل کلاس اولی ها...
بله. من هنوز مثل کلاس اولی ها از کتاب ِ نو ذوق می کنم. اول هر ترم برای خودم دفتر یا کلاسور و جامدادی و خودکار می خرم. یا جامدادی و کیف و دفتر ترم های قبل را سر و سامان می دهم.
کتاب هایم را مرتب توی قفسه می چینم. کتاب های حوزه را سمت راست می چینم؛ چون راه راست است و کتاب های دانشگاه سمت چپ.
شب اول مهر کیفم را می پیچم، مانتو مقنعه ام را اتو می کنم و کفشم را واکس می زنم.
بعضی وقت ها توی دانشگاه پیش می آمد که تا اواسط یا اواخر ترم کتاب گیرم نیاید. وسوسه می شدم که دیگر دو هفته مانده به فاینال که ارزش جلد کردن ندارد؛ اما شب امتحان طاقتم طاق می شد و بساط چسب و قیچی می آوردم.
امروز اول مهر بود و من نه کتاب نویی خریده ام نه جامدادی نه دفتر. نه برنامه ی کلاسی ام را می دانم نه ثبت نامم قطعی شده؛ نه حتی مطمئنم که می توانم در کلاس ها شرکت کنم.
یادم باشد سوم مهر که روز اول مدرسه هاست کوچه را دید بزنم. تماشای دختر پسرهای مدرسه ای با کیف و کفش نو، لذت بخش است برایم. خیلی زشت است بهشان حسادت کنم؟