تا بچه ها کوچک هستند مادر باید بیست و چهار ساعته دورش بگردد. همه اش آرزو می کند ای کاش مدرسه برود و صبح تا ظهرم مال خودم باشد.
مدرسه که رفت چند ساعتی از وقت مادر خالی می شود در عوض مراقبت درسی هم به مراقبتهای دیگر اضافه شده.
مادر آرزو می کند کاش فرزندم بزرگ شود و دانشگاه برود که لازم نباید اینقدر شور درسش را بزنم. دانشگاه که رفت و چشمش به جامعه بازتر و چار تا دختر یا پسر جوان افتاد مادر، قلبش تالاپ تالاپ می زند که نکند فرزندم از راه به در شود.
وقتی جوان به سن ازدواج می رسد همه می خواهند برایش آستینی بالا بزنند و مزدوجش کنند. مادر جوان، غمباد می گیرد که چه شود اگر پسر/ دخترم ازدواج کند و خیالم راحت شود.
بعد که جوان ازدواج کرد مشکلاتش یک نفره بود حالا دو نفره می شود! حالا باید به دو نفر سرویس داد، هوای دو نفر را داشت.
اوایل زندگی اصطکاکش بیشتر از سال های بعد است معمولا. چند سالی که بگذرد به زن و شوهر پیشنهاد می کنند بچه دار شوید تا مشکلاتتان کمتر شود.
بچه که می آید ابتدا موجی از امید و سپس باری از مسئولیت.
تا بچه ها کوچک هستند مادر باید بیست و چهار ساعته دورش بگردد...
در این یک سال و خرده ای که از ازدواجم می گذرد سه تا دستکش ظرفشویی پاره کرده ام! البته زحمت عمده ی ظرف های ما به دوش ماشین ظرفشویی هست ولی ظرف های پلاستیکی، قابلمه و اگر ظرفها اینقدر نباشد که ماشین را پر کند آنها را با دست می شویم. به نظرم این تبلیغات تلویزیونی هست که می گوید با ماشین ظرفشویی دیگر باید دستکش ها را دور ریخت مزخرف است! طبق قانون پایستگی کار، کارِ خانه هیچ وقت از بین نمی رود؛ فقط از صورتی به صورت دیگر تبدیل می شود.
دیروز داشتم از مادر می پرسیدم که آیا این آمار متعادل است؟ سه دستکش در یک سال. یا اینکه باید بیشتر مراقب باشم؟ شکر خدا مادر از قبل از ازدواج سفارشم می کرد که عادت کنم همیشه با دستکش بشویم و مثل بعضی ها نیستم که مدام می ترسند ظرف از دستشان سُر بخورد.
من که اینهمه استاد سر هم بندی اشیاء بلا استفاده هستم داشتم درد دل می کردم که همه ی این دستکش ها هم لنگه ی راستشان پاره شده و حالا من ماندم با سه لنگه ی دست چپ چکار کنم! به زور دستکش چپ را دست راستم می کنم؛ اما راحت نیستم.
واقعا یکی دو هفته بود که داشتم روی این موضوع فکر می کردم که ازین سه لنگه چطور استفاده کنم. هنوز حرفم تمام نشده بود مادر گفت: «خب دستکش چپ را پشت و رو کن می شود راست!»
بعضی وقت ها که همسر، دیرتر از همیشه برمی گردد خانه و من چند ساعتی تنها در خانه بودم از همان دم در شروع می کنم برایش به تعریف و توضیح. که امروز چکار کردم و کی زنگ زد و در اینترنت چه خواندم و نوشتم و اینها. یک ریز جمله می سازم و تحویل می دهم؛ چند دقیقه یک بار هم وسطش نفسی می کشم! همسر هم بی صدا گوش می دهد و با سر و دست و اوهوم گفتنی تایید می کند.
بعد که کمی سبک می شوم می خواهم لطف کنم و میکروفن را دست همسر بدهم.
- خب چه خبر؟ تو تعریف کن.
-هیچی! سلامتی. خبری نیست.
من را می گویی چشمم چهار تا می شود! می گویم من که از صبح خانه تنها بودم اینقدر حرف و تعریف دارم بعد تو چطور است که از صبح این همه آدم می بینی و حرف می زنی هیچ تعریفی نداری؟؟
بعد سعی می کنم به روش علمی مسئله را حل کنم. می گویم ببین عزیز من شاید تو امروز سهیمه دو هزار کلمه ات را مصرف کرده باشی می توانی چیزی نگویی؛ اما مال من هنوز سه هزار تایش مانده!
به هر حال باید به فکر سلامت روانی خودم هم باشم.
داشتم تعریف می کردم. کجا بودم؟ آها مامان صبح زنگ زد گفت که...
* قبلا جایی خوانده بودم که خانم ها متوسط روزانه 5 هزار کلمه صحبت می کنند و آقایان 2 هزار کلمه. درست یادم مانده؟
مامان زنگ زده. قبل ازینکه شروع به صحبت کند می گویم راستی سبزیِ سبزی پلو چی چیا هست؟ شروع می کند به توضیح دادن. ماژیک وایت برد را برمیدارم روی کاشی دیوار آشپزخانه می نویسم. بعد سوال خارج از متن می پرسم. بعد یادم می آید سبزی قلیه ماهی را هم بپرسم. هنوز نقطه نگذاشته سوال بعدی را می پرسم. نمی دانم چرا قبل از ازدواج اینقدر سوال نداشتم! اینقدر حرف می زنم که کاری برای مادر پیش می آید.
حالا بنده خدا میخواست چیزی بگوید یا زنگ زده جواب سوالات احتمالی ام را بدهد؟!
زندگی پر از تجربه های جدید است. هزاران کار هست که برای اولین بار انجامشان می دهی. مثلا من امروز برای اولین بار عبای یک روحانی را اتو زدم! خدا برکتی هم بود این عبا. هرچه می زدی تمام نمی شد. سر و تهش هم که ناپیدا. به نظرم از اتو زدن چادر مشکی هم سخت تر بود. عبا، توری کرم رنگ بود. روی میز اتو معلوم نمی کرد صاف شده یا نه. چند ثانیه یک بار باید عبا را بلند می کردمو توی نور نگاه می کردم ببینم صاف شده یا نه! بعد هم نمی دانستم از کجایش شروع کنم و به کجا برسم. مثلا از آستین سمت راست شروع می کردم یکهو می دیدم رسیدم به گوشه پایین سمت چپ! خدا می داند چند بار دورش زدم تا بالاخره عبای حاج آقایی صاف و اتوکشیده شد.امروز که اضطراری شد و افتاد گردن من. ولی هرچه فکر می کنم اصلا یادم نمی آید همسر در این یکسال عباهایش را چطوری صاف می کرده!
اولین بار به عمرم بود که اینقدر در اتو زدن خنگ می شدم!
تجربه دیگر امروزم این است که دارم برای خودم تنهایی غذا می پزم. داشتم برنج پاک می کردم که مطلع شدم همسر امروز برای ناهار نمی آید. همسر مصر بود که از بیرون غذا بگیرم؛ ولی دوست نداشتم خانم تنها برود دم در سفارش غذایش را تحویل بگیرد. بهتر بود خانم خانه همان برنجش را نصف کند و برای خودش بار بگذارد.
هیچ وقت هیچ وقت فکر نمی کردم حوصله کنم برای خودم تنهایی غذا بپزم. یعنی غذاپختنم همیشه به شرط همسر بوده! وقتی نبود حاضری، فریزری یا از روز قبل می خوردم. گاهی بد نیست آدم برای خودش میز غذا بچیند. شربت درست کند. پیش پای خودش هم بلند شود تازه.
چیز دیگری میل ندارید خانوم؟