راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

اسلام دین تعادل است

فعلا این ضعف مسخره، همه ی هوش و حواسم را برده. نه درسی نه کاری نه قرآنی. مدرسه که می رفتیم معلم از بچه هایی که مشق شان را یادشان رفته بود می پرسید: آخه تو نون خوردن یادت می ره که یادت رفته مشق بنویسی؟


راستش من نان خوردن یادم می رود! بارها شده - مخصوصا وقتی تنها هستم- ناهار خوردن یادم برود. صبحانه که اغلب. شام هم ارزشش را ندارد!

اصلا هیچ غذایی اینقدر سر شوقم نمی آورد. اشتها تعطیل.


حالا من که حسابی ازین ور بوم افتاده ام. اما روزهایی که مثل آدمیزاد اشتها داشتم همیشه از پرخوری و سنگین شدن بعد از غذا متنفر بودم. اینقدری غذا می خوردم که فقط احساس گرسنگی نکنم. 

حالا بِــِکِش عطیه خانوم! 

روزی که امروز است

یک روز بیدار می شوی می بینی همه ی سوژه های وبلاگت که تا دیروز داشتی توی ذهنت پر و بالش می دادی برایت مسخره شده.

می مانی توی کار دنیا.

حس می کنی مزخرف تر از وبلاگ نویسی آفریده نشده.


وبلاگت را ورق می زنی و خودت را ریشخند می کنی که ای بابا چقدر بیکار بودیم درباره دستکش ظرفشویی و نعنا خانوم همسایه نوشتیم!


این یک روز هم بالاخره تمام می شود و برمی گردی به شوق وبلاگ نوشتن سابقت.

خوبی وبلاگ این است که مشق شب نیست. مجبور نیستی هر روز سیاهش کنی. هر وقت دلت کشید هرچه خواست دل تنگت بنویس.


بله خب یک عذاب وجدان مزخرفی به جان آدم می افتد از ننوشتن؛ اما بیخیال. من اینقدرها بزرگ شده ام که خودم وبلاگم را مدیریت کنم نه وبلاگ مرا.


کسی هم که به کسی نیست شکر خدا. بعضی وقت ها فکری می شوم یک وصیت نامه در یادداشت های چرکنویسم ذخیره کنم؛ ولی خب اصلا امیدی ندارم که بعد از من منتشر شود! یعنی تا این حد اینترنتِ مثلا دهکده ی جهانی، سلول انفرادی شده.

نگهبان! می شود این دریچه را باز کنید؟ نور می خواهم...

زندگی، تبدیل نگرانی ها

تا بچه ها کوچک هستند مادر باید بیست و چهار ساعته دورش بگردد. همه اش آرزو می کند ای کاش مدرسه برود و صبح تا ظهرم مال خودم باشد.


مدرسه که رفت چند ساعتی از وقت مادر خالی می شود در عوض مراقبت درسی هم به مراقبتهای دیگر اضافه شده.


مادر آرزو می کند کاش فرزندم بزرگ شود و دانشگاه برود که لازم نباید اینقدر شور درسش را بزنم. دانشگاه که رفت و چشمش به جامعه بازتر و چار تا دختر یا پسر جوان افتاد مادر، قلبش تالاپ تالاپ می زند که نکند فرزندم از راه به در شود.


وقتی جوان به سن ازدواج می رسد همه می خواهند برایش آستینی بالا بزنند و مزدوجش کنند. مادر جوان، غمباد می گیرد که چه شود اگر پسر/ دخترم ازدواج کند و خیالم راحت شود. 

بعد که جوان ازدواج کرد مشکلاتش یک نفره بود حالا دو نفره می شود! حالا باید به دو نفر سرویس داد، هوای دو نفر را داشت.


اوایل زندگی اصطکاکش بیشتر از سال های بعد است معمولا. چند سالی که بگذرد به زن و شوهر پیشنهاد می کنند بچه دار شوید تا مشکلاتتان کمتر شود.

بچه که می آید ابتدا موجی از امید و سپس باری از مسئولیت.


تا بچه ها کوچک هستند مادر باید بیست و چهار ساعته دورش بگردد...

ن ق د

وقتی از یک نفر انتقادی می شود یا آن را قبول دارد یا ندارد. اگر انتقاد را  قبول دارد یا به آن ترتیب اثر می دهد یا نمی دهد. اگر هم انتقاد را قبول ندارد و به کارش مطمئن هست طبیعتا نباید صحبت های دیگران در کارش خللی وارد کند.

حالا این وسط بعضی ها هستند که نه انتقاد وارده را صحیح می دانند نه اینقدر به کار خودشان اطمینان دارند که همان روال پیش از انتقاد را در پیش بگیرند.

بعد اینها مدام، دلیل پشت دلیل می آورند که فعلشان عیب و ایرادی ندارد. بعد کمی ساکت می شوند فکر میکنند. دوباره دلایل تازه ای پیدا می کنند.

منتقد دیگر رفته پی کارش

فقط منتقد علیه مانده و توجیه و پاسخ های خودش.

این قشر خیلی گناه دارند طفلی ها.

اعلان برنامه

شیرازی هاش امشب برنامه ی «بازتاب» شبکه فارس را ببینند.

ساعت 21

درباره ی پوشش و امنیت اجتماعی هست.

با حضور کارشناس محترمه ی مکرمه ی عالمه ی فاضله!