همیشه وقتش که می شد خمسم را به برادر یا همسر می دادم که بروند دفتر آقا تحویل بدهند. بعد برایم یک قبض پرینت شده می آوردند که خانم عطیه کاف فلان مبلغ به عنوان خمس از شما دریافت شد. این بار اما دو هفته ای به درازا کشید پرداختم. البته یک جای کار هم می لنگید که تا شخصا نمی پرسیدم خیالم تخت نمی شد.
شاید امتناعم از پرداخت شخصی خمس به خاطر محیط مردانه بیت مقام معظم رهبری بوده. می دانستم قسمت دریافت وجوهات مردانه است و البته ورود برای همگان آزاد بود. اما احساس می کردم آنجا بروم نفسم می گیرد!
پنج شنبه داشتم خوشحال و شادان صفائیه را می گشتم که به دفتر رسیدم. یک لیوان آبمیوه هم دستم بود و ساندویچی دست دیگرم! اول کمی جلو عقب شدم و از شیشه، داخل را نگاه کردم. انگار یک نفر پشت میز نشسته بود. طبیعتا با دو دست پر و یک کیف نمی توانستم چادرم را درست بگیرم. داخل که شدم دیدم به رسم بیشتر مراکز قم باید کفش هایم را بکَنَم!
دو نفر پشت میز نشسته بودند. منتظر بودند خواسته ام را بگویم. تا داخل شدم اول عذر خواهی کردم. چرخی زدم و دنبال سطل زباله گشتم. لیوان را انداختم. فوری چادرم را جمع و جور کردم و گفتم: خب! سلام. پرسیدم کجا می شود خمس پرداخت کرد و آدرسم دادند.
از پله ها بالا رفتم. داخل اتاق 5-6 مرد شمایل طلبه با محاسن بلند و سرهای به زیر بود. دو نفرشان هم روحانی بودند. راستش اولش کمی خجالت کشیدم که سرم را انداختم زیر آمدم بین این همه مرد. بعد به خودم نهیبی زدم! جرم که نکردم می خواهم خمس پرداخت کنم. اصلا همه که برادر و همسر ندارند. باید امثال منی اینجا رفت و آمد داشته باشند تا عادی بشود!
برخلاف قبلا هیچ سعی نکردم خودم را باحجاب تر از آنچه هستم نمایش بدهم. گفتند اگر می خواهی سوال شرعی بپرسی ازین آقای روحانی بپرس و برای پرداخت وجوهات هم آن آقا که پشت کامپیوتر هست.
اولش کمی ایستادم تا فضا را برانداز کنم. تعارفم زدند که بنشینم. با دوانگشت جلوی چادرم را گرفته بودم. رفتم و دو سه صندلی مانده به آقای پاسخگو نشستم. داشت تلفنی احکام پاسخ می داد. پا روی پا انداختم و گوشی ام را درآوردم که پیامک بزنم.
تلفنش تمام شد. عذرخواهی کرد و خواست سوالم را بپرسم. پرسیدم. پرسید مگر شما شاغلید؟ گفتم بله! با خودم مکالمه کردم که خب از نظر پرداخت خمس این چندرغازی که گاهی بابت دو خط نوشتن می گیرم مشمولم می کند؛ اما اگر بخواهید مرا جزو زنان شاغل روزگار حساب کنید؛ آمارتان اشتباه می شود! تلفنش زنگ خورد. ببخشیدی گفت و جواب سوال پشت تلفنی را داد.
هوای داخل خیلی خنک بود. هرکسی داشت آرام با بغل دستی اش حرف می زد. فقط من بودم که صدایم بلندتر از بقیه شده بود.یک نفر آمد شیرینی تعارف کرد. شیرینی کشمشی بزرگ بود. خیلی دلم می خواست بردارم اما مشکل این بود که به یکی راضی نمی شدم! سه چهار بار یک در میان من سوال می پرسیدم و تلفن سوال می پرسید! با وسواس خاصی تمام جوانب را پرسیدم و رفتم قسمت پرداخت وجوهات. آنجا اسم و مبلغ را پرسید تا برایم رسید پرینت کند.
موقع خروج از دو آقای پشت میزی دم در خداحافظی کردم و با خیال راحت کفش هایم را پوشیدم. دیگر نه نگران پرداخت خمسم بودم نه از همچین محیطی فراری.
خمس خمس است! یک ریال هم که باشد عدم پرداختش گند می زند به همه مال و اموال. مال من که جای خود داشت! دو هزااااار تومان
قم که می روم اگر یک دور فلکه صفائیه تا سه راه بازار را گز نکنم سفرم سفر نمی شود! بین راه باید فلافل فروشی ها را بو بکشم، سری به دفتر نشر معارف بزنم، دلم غنج برود برای اجناس رنگ و وارنگ مغازه ها، یادی از خاطرات کوچه آمار و ممتاز بکنم، پله های پاساژ قدس را بالا و پایین بروم، سر راه به حضرتش سلامی بدهم، آب گوارای حرم بنوشم، از تازه های فروشگاه سیمای حجاب و جلابیب خبر بگیرم... به سه راه که رسیدم کلی زیر ظل آفتاب منتظر تاکسی بایستم تا همین مسیر را برگردم.
این طی طریق بیش از حافظ و سعدی گردی و باغ و بستان های شیراز برایم می ارزد؛ حتی در گرمای چهل و اندی.