نگاهی به چپ و راست کوچه می اندازم. خلوت است. می شود با همسرِ روحانی قدم زد و عینک آفتابی به چشم داشت. مسیر حرکتمان دقیقا رو به خورشید بود و نورش به شدت آزاردهنده.
به خیایان که می رسیم توصیه می شوم به برداشتن عینک. روسری ام را جلوتر می کشم که نقاب چشمانم شود. چادرم را سفت و سخت چسبیده ام و با حفظ فاصله ی قانونی، کمی عقب تر از همسر راه می روم. انگار که غریبه باشیم و نباشیم! نگاه مردم اینقدر خیره و سنگین است که حتی می ترسم برای رد شدن از خیابان گوشه ی عبای همسر را بگیرم.
هر دو گامی که برمیداشتم باید یک قدم می جهیدم تا فاصله مان حفظ شود. همانطور که سر به جلو داشت و سینه سپر، گفت: خب یه کم تندتر راه بیا.
- نمی تونم تندتر ازین بیام
- چرا؟
- خب من باید بدوم تا بهت برسم. راه رفتنم تندتر ازین نیست.
- مگه مشکلی داری؟
- نه
- پس چرا تندتر نمیای؟ دیر شد.
- ای بابا! اصلا دوست ندارم تند راه بیام.
- آها! خب زودتر می گفتی. که دوست نداری.
حالا بیا و توجیه کن که هر دو گام من یک گام توست و با احتساب سرعت قدم ها که من همیشه کُند و با آرامش بوده ام و دلم می خواهد از راه رفتنم لذت ببرم و همسر انگار که همیشه ی خدا یک هدف فرضی را یک متری اش تصور می کند و قدم زدنش هم دویدن است... بیا و توجیه کن این فاصله ی رو به تزاید را.
چه خوب است که پس ِ دوست داشتن دلیل دیگری لازم نیست!
صبح رفتم پلاستیک فروشی کمی خرت و پرت بخرم. سطل زباله، چوبلباسی، کیسه فریزر و ازین جور اقلام. سه چهار تا خانوم بودند با یک آقا که داشتند جهیزیه می خریدند. یک سبد بزرگ گذاشته بودند کنج مغازه، هرکس یک گوشه چرخ می خورد و چند تکه جنس می آورد می انداخت داخل سبد. نگاهی به سبد انداختم. ست آشپزخانه اش سبز فسفری بود. مال من نارنجی بود.
خیلی غریبانه با مادرم و دختر عمه اش در بازار تهران می گشتیم و انتخاب می کردیم. دختر عمه راه بلدمان بود. یک دختر مجرد بزرگتر از من دارد که لیسانس زبان است. می گفت تا حالا چند سری برای دخترش جهیزیه خریده و چون شوهر نکرده خودشان استفاده کردند! به هر مغازه ای که می رسیدیم حتما باید می پرسید ازین ظرف ها که روغن می پاشد و سامان دارد دارند یا نه؟ با حرکت انگشت اشاره ی دست راست باید طریقه ی پاشیدن روغن را هم نشان می داد موقع پرسیدن! بعد از هفت هشت تا مغازه بالاخره پیدا کرد. کلی هم برای من منبر رفت که نمی دانی چقدر توی زندگی به دردت می خورد و اگر نخری پشیمان ِ روزگاری!
چند ماهی گذشت و ما رفتیم سر خانه و زندگی مان. روغن زیتون ریختیم داخل ظرف مذکور ولی سرش باریک بود و قطره چکان شده بود! هرچه بالا پایینش کردیم افاقه نکرد.
باز چندین ماه گذشت تا وقتی که دخترعمه برای عروسی برادرم آمد شیراز. تجدید خاطرات و چه تجربه ی شیرینی شد آن روز در بازار تهران. حالا چرا این ظرف تعریفی شما روغن نمی پاشد؟
- روغن؟ نــــــــــه! این که برای روغن نیست. برای سرکه ی فلان است! بعد اسمی گفت که یادم نیست. گفت این سرکه تیره رنگ است و برای روی سالاد خیلی خوب است. همه ی سوپری های تهران هم دارند!
باز من باید ببینم گردش روزگار کی می بَرَدم تهران که سرکه بخرم!
کل جهیزیه من طی یک سفر دو روزه به تهران خریداری شد. اگر می خواستم سر هر کاسه بشقابش مثل دخترعمه وسواس به خرج بدهم که بهترین جنس را بخرم الان هنوز خانه ی پدری بودم!