راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

حدِ تمایل سمتِ تو بی نهایت است

از امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به خواندن ریاضی. عصاره ی دو واحد ریاضی پیش، شش واحد عمومی و سه واحد ریاضی مهندسی را در یک کتاب کمک آموزشی چکانده اند و گذاشته ام جلویم. آها! دیفرانسیل و محاسبات عددی را حساب نکردم!


فصل اول اعداد مختلط بود. بی خیالش شدم. ترمی که ریاضی 1 داشتم نرسیده بودم اعداد مختلط را درست حسابی بخوانم، از شانس بدم یک سوال تشریحی تپل هم ازش آمده بود. خاطره ی خوشی نداشتم. از حد شروع کردم.


یادم افتاد به تمام روز و ساعت هایی که غریبانه با ریاضی دانشگاه سر و کله می زدم. بیشترین کلاس ریاضی که فرصت کردم بروم ریاضی 2 بود؛ آن هم چون جمعه بود. ولی حجم بالای کتاب و دانشجویان کلاس و صحبتهای خارج از درس استاد، بیشتر ِ بار مطالعه را روی دوش خودمان انداخته بود. شده بود که گِله و شکوه کنم؛ اما یک جورایی خوشم می آمد! پیش همه کلاس می گذاشتم که من چهار واحد برنامه نویسی پاسکال را بدون پیش زمینه ذهنی و فقط با یک جلسه ی اول کلاس یک ضرب پاس شدم! کلاس می گذاشتم که برای دیفرانسیل در آن برف سنگین زمستانی اینقدر کاغذ سیاه کردم و تمرین حل کردم که خودکارم تمام شد! پُز می دادم که طراحی الگوریتم را خودخوان برداشتم و ترم تابستان پاس کردم. الان هم دارم همین پُزها را به شما می دهم!


غرولند می کردم؛ اما توی دلم از سروکله زدن تک و تنها با کتاب کیف می کردم. میدانستم هیچ جزوه و یادداشتی به دردم نمی خورد. توی دانشگاه ما نود درصد سوالات از کتاب بود و همین بهم آرامش می داد. البته مادرم هم خیلی وقت ها حلال مشکلات بود. یکی دیگر از افتخارات زندگی ام این بوده و هست که مادرم لیسانس ریاضی خوانده.


می گویند آمار قبولی پیام نوری ها در آزمون ارشد بالاست. چون سیستم دانشگاه، خودخوان بارشان آورده. آمار قبولی که به اراده بسته است؛ اما خودخوان شدنش را تصدیق می کنم. یعنی سخت تر از ریاضی که نداریم برای فسفر سوزاندن تنهایی؟ 


البته شاگرد اول که نبودم توی دانشگاه! فقط یک مشکل کوچک داشتم. اینکه هیچ وقت نمی رسیدم کتاب را تمام کنم. اما طی محاسبات گسترده ام، حدود هشتاد درصد خوانده هایم را درست جواب می دادم.


امروز به یاد تمام لحظات شیرین ریاضی خواندن لبخند زدم و از تعریف حد شروع کردم. کاش ادامه تحصیلم یک جوری از ریاضی جدا نشود. گرچه خیال فنی خواندن ندارم دیگر؛ ولی ریاضی...


بعد وقت هایی که آدم فواره ی احساس می شود و از حد و انتگرال و مشتق، شعر و دکلمه می سازد را خیلی دوست دارم! 




آشپزی حرفه ای

نصف خیار شورِ  سالاد الویه را باید زودتر رنده کرد که نمکش به خوردِ باقی مواد برود.
نصف دیگر را ریز خُرد کرد که زیر دندان قرچ قرچ صدا کند!


فلکه ی بستنی

ده بیست سال پیش مثل الان خُل وضع نبودم که چله ی زمستان هوای فلکه ی بستنی قم بزند به سَرم! البته آن موقع فلکه ی بستنی را نمی شناختم. به همین بستنی پشت زندان و بابابستنی شیراز خودمان راضی بودم. اما از وقتی فهمیدم می شود یک میدان باشد و دور تادورش بستنی فروشی و زمین چمن وسط میدانی که رویش فرود آمد و نوش جان کرد... از آن وقت دیدگاهم نسبت به بستنی متکامل تر شده!

هرچند آش رشته و فرنی داغ تبلیغ شده روی شیشه ی مغازه ها در سوز سرد قم حسابی می چسبد؛ اما باعث نشده زمستان ها اسم آن میدان بشود فلکه ی آش یا فلکه ی فِرنی! 

بستنی را نباید جلوی بخاری گرم ماشین خورد. باید ده دقیقه ای نرم نرمک پیاده رفت و وقتی گونه ها و نوک انگشتانت از سرما سرخ و کرخت شد وارد اولین مغازه شوی. پنج شش سال همه می دانستند که سفارش من بستنی شکلاتی است و دیگر ازم نمی پرسیدند. ولی تازگی تصمیم گرفتم کمی تغییر ذائقه بدهم!

ده بیست سال پیش فکر می کردم بستنی خوردن هم باید قاعده مند باشد. تابستان ها بستنی سرد و یخ زده و زمستان ها بستنی زمستانی. با اینکه خیلی تشابهی بین این دو مدل حس نمی کردم؛ اما برایم حکم یک بستنی واقعی را داشت! فکر می کردم اگر زمستان ها بستنی سرد بخورم می میرم!

حالا که چند سال است شخصا مصرف سرانه ی بستنی ام در زمستان بیشتر از تابستان شده! هنوز هم نمُردم. خُل شدن قبه و بارگاه ندارد که!

این بار شکل در زدنم را عوض کنم؟

از روزی که آن زن گدا مثل آشناها زنگ در خانه مان را دوتایی زد و ما خیال کردیم که پدرم آمده و پریدیم دم در... از آن روز یقینم بیشتر شد که زنگ های دوبله و بلکه بیشتر هیچ چیزی را ثابت نمی کند!

پای سیستم بودم که همسرم زنگ زد. یک، دو، سه، چهار... همیشه می شمارم. تا هفت هشت تا را هم شمرده ام. در ساختمان را می شود به حساب آشنا بودن باز کرد؛ اما برای گشودن درِب واحدمان حتما باید از چشمی نگاه کنم. هزار تا زنگ هم که بزند!

هیچ وقت یاد ندارم بیش از یک بار زنگ در را فشرده باشم؛ مگر با چند دقیقه فاصله.

هنوز هم نمی توانم بدون در زدن وارد کلاس شوم و بدون بالا بردن انگشت اشاره و رخصت طلبیدن از استاد بیرون بروم.

بارها پیش آمده که سر سفره نشسته ایم و من پرسیدم که آیا این لیوان من است؟ می شود آن بشقاب را بردارم؟ اجازه دارم نگاهی به کتابت بیندازم؟ اشکالی ندارد اگر با موبایلت تماس بگیرم؟


با خانواده و دوستان و زندگی تعارف ندارم. غیر ازین نمی توانم باشم. تا حالا هم دلیلی ندیده ام که قانع شوم خودم را عوض کنم. سعی می کنم حد نگه دارم. البته این ها حدود ساده ی زندگی هستند. به حدود و حقوق اساسی که می رسم پایم می لنگد!


قطره قطره نازل شدم

حسرت می خورم قطره قطره باران ِ نیامده را که می شد زیر چترش قدم زد، از کنار ماشین هایی که با سرعت، چاله ی آب را فواره ی گِل آلود می کنند کنار نکشید و به آدم هایی که دنبال سرپناه و چتر و کلاهند خندید.

دلم، دل ِ بخار شده ی اَبر بالای سرت... باران می خواهد.

ببار بر من