جان به جانت کنند آبت با بعضی ها توی یک جوب نمی رود. دنبال دلیل محکمه پسند هم نباش برایش. همینطوری عشقی. از قیافه ی طرف خوشت نمی آید.
حالا خیلی بدشانس باشی که طرف، استادت باشد.
این است قصه ی من و استاد آمار این ترمم که از قضا چادری هم هست.
هرچه روی خودم کار می کنم نمی توانم با شخصیت و هیبت و پاشنه کفش و حتی چشم های روشنش کنار بیایم!
و طبیعتا سر کلاسش طاقت نمی آورم و می زنم بیرون.
خدایا... ختم به خیر بفرما
می ترسم دل به دل راه داشته باشد!
این همه حرف و خاطره و فکر و ایده که منتظر نوشته شدن هستند؛ اما دست و دلم به نوشتن نمی رفت که نمی رفت.
امروز صبح دل به دریا زدم و یک چشمه نوشتم. همان لحظه ارسال مطلب، اینترنت هم قطع شد و مطلبم پرید.
انگار که نه انگار که هزار بار نوشتم و پاکش کردم و آخرش هم راضی نبودم. حالا همچه سر مطلب فنا شده غصه م گرفته که فکر می کنی شاهکار ادبی قرن بوده!
جمع کن بابا
به طرز وحشتناکی حس می کنم نمی توانم به هیچ نامه و تلفنی پاسخ بدهم. تلفن را که به زور دو تا یکی برمی دارم؛ اما ایمیل ها را می شود پشت گوش انداخت و وانمود کرد که از این حوالی رد نشده ام!
اینقدر که زنگ بزنند خانه تان پیغام بگذارند لطفا ایمیل ما را جواب بده!
یعنی اگر بخواهم از خودم و افکارم و مطالبی که دوست دارم بگویم و بنویسم مثنوی ای ! می شود برای خودش، اگر بخواهم نامه و کتاب بخوانم و ساعت ها حرف بشنوم خم به ابرو نمی آورم؛ اما این روزها اصلا قابلیت تعامل و دیالوگ ندارم!
صحبت یک طرفه را با روی باز پذیرایم؛ اما دو طرفه را خیر.
آدمیزاد است دیگر. بعضی وقت ها یک حس و حال هایی عارضش می شود که نمی داند از کدام چشمه آب می خورد!
ولم کنید...
ولم کنید...
می خوام برگردم خونه ی خودم
من اینجا رو دوس ندارم
من اینجا رو نمی خوااام
مورد، بالاخره غمبرک می گیرد و می نشیند یک گوشه
مورد، فعلا اینجا می نویسد