ترشی و زیتون داشتیم. اما دلم به سالاد یا ماست بود؛ ترجیحا ماست و خیار، با مخلفات نعنا و کشمش و گردو. همینطور که تند و تند ماکارونی را آبکش می کردم و از آن طرف بساط ته دیگش را آماده می کردم نقشه کشیدم که سر راه برگشتم ماست هم بخرم. سالاد از حوصله ام خارج بود.
مدیریت زمانم برای آشپزی نسبتا خوب است؛ اما این دفعه حتی پنج دقیقه هم کنج و کنار کارها پیدا نکردم تا نگاهی به جزوه فلسفه تاریخ بیندازم. زیر غذا را که کم کردم و دست به کمر از دور براندازش کردم جزوه را انداختم توی کیف و به سلامت.
ضرورت و هدف فلسفه ی تاریخ چیست؟ اینکه گفته هر حکومتی فلسفه ی تاریخ خودش را دارد یعنی چی؟ یکی اشکال می کند و دیگری پاسخ می دهد. بعد جایشان عوض می شود و اشکال کننده مثل استاد سوال دیگری را جواب می دهد. جمع دوستانه است. از دو سه هفته قبل که جزوه را نگاهی انداخته بودم چیزهایی یادم هست. همین کافیست برای ساکت نبودنم.
سر و ته بحث اینکه تاریخ در حال تکامل است و ... ای وای ته دیگ ماکارونی!
دیگر حرف و بحث افاقه نکرده. یکی آمده پشت تخته و دسته بندی ها را می نویسد. زنگ می زنم همسر که زیر غذا را خاموش کند. جواب نمی دهد.
اگر بمانم؛ کجای تکامل تاریخ خط می افتد؟ اما ته دیگ سیب زمینی عزیزم می سوزد!
خداحافظی می کنم و برای یک امر فوق سری! می زنم بیرون. توی تاکسی هستم که همسر زنگ می زند. همیشه از تلفنی صحبت کردن در تاکسی فراری بودم. انگار همه گوش ایستاده اند! خیلی محترمانه می گویم برای یادآوری موردی که عرض کرده بودم مزاحم شدم. خواب و بیدار است هنوز. هرچه می کنم آخر این جمله ی «زیر غذا را خاموش کن» نگویم نمی شود.
هیچی! الان خودم خدمت می رسم.
یعنی الان کجای تاریخ ایستاده ام؟
ماست با ماکارونى؟ تلخ مى شه!
ay ababa,chera inghadr giri to?!!hala chi mishod migofti???
,asoon begir ,in k zire ghaza ro khamosh konan,ye amre
sade hast,nabayad inghad ghazie ro pichide kard,ina omoore addie zendegian...
مسئله امر و نهیش نبود. آخه تو سکوت تاکسی هم گوش بودن و من تنها زبون! خوشم نمی اومد بقیه بشنون.
در اون قسمت از تاریخ که میفرماد:
"درون من، یک زن خانهدار دوستداشتنیست..."
1. ماست هم که نخریدی!
2. sms که میتونستی بدی!
3. اینقدر با مردم رودربایستی نداشته باش، حتی اگر ضایعترین حرفها را هم بزنی، وقتی از تاکسی پیاده شدند فراموش می کنند.
4. همسر باید خودشون احساس مسئولیت داشته بوده باشند! که پیش از زنگ زدن شما سراغ غذا برند.
5. میدونم تاریخ مهمه ولی ازش بیزارم!
1- فکر کنم خریدم. الان یادم نمیاد!
2- چند دقیقه بیشتر تا خونه فاصله نداشتم.
3- بعضی وقتا نمی تونم!
4- خواب بودن خب. روزه بودن.
5- جذابیتهایی هم داره.
عطیه جون خسته شدم از دنیا... پس کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر وقت تصمیم میگیرم آدم باشم و خوب و قشنگ زندگی کنم یه اتفاقی یه حرفی چیزی پیش میاد که دوباره میشم عین... هر وقت به خودم گفتم که مثلا امروز با همسرم مهربون باشم و واسش غذا بپزم همون روز دعوام میشه باهاش و بیزار میشم از همه چی... مث الآن که پناه آوردم به وبلاگ تو..........
من هیچوقت نمی تونم ماکارونی با ماست بخورم. ماکارونی فقط باسالاد کاهوی فراون...قاطی پاتی...به به