کمتر از یک هفته هست که این همسایه ی مرحوم ما... نه از اولش که مرحوم نبود، اهل و عیالی داشته برای خودش. صبح ها می دیدم که از خانه بیرون می زند، گاهی نوه کوچکش را که از تنگی آپارتمان به تنگ آمده بود می برد هواخوری، بعضی وقت ها کیسه ی میوه و مایحتاج زندگی دستش بود و قوت خانه را می آورد. بعضا هم در حال سیگار کشیدن پای درخت نارنج حیاط رویت می شد. اصلا همه می دانستند نوشته ی روی در آسانسور که می گوید سیگارتان را توی باغچه نیندازید خطاب به همان همسایه است؛ وگرنه ما که اینجا سیگاری نداریم. داشته باشیم هم هیچ کدام خودشان را علم نمی کنند که پیش چشم مردم ساعت های انتظار آغشته به دودش را عیان کند. انتظار چه می کشید؟ نمی دانم. شاید مرگ. مرد میانسال نحیفی بود با موهای کم پشت و سفید که می دانستیم طبقه چهارم زندگی می کند و با هشت نفر، شلوغ ترین خانواده ی این مجتمع را دارد.
کمتر از یک هفته هست که این همسایه ی ما مرحوم شده. پارچه ی تسلیت اول را که به نرده های حیاط زدند هنوز نمیدانستم کیست. پارچه ی دوم و سوم هم رفت بالا. قضیه داشت جدی می شد. اعلامیه و عکسش را که توی آسانسور -تنها تابلوی اعلانات فعال ساختمان- دیدم تازه دوزاری ام افتاد که دیگر کسی نیست آن دخترک کوچک دو سه ساله را ببرد هواخوری.
نه خانمش را می شناختم که برای عرض تسلیت بروم و نه حتی مسیرمان به در خانه شان می افتاد. انگار که این آسانسور و پلکان تونل وحشت باشد. همیشه با سرعت ردش می کنیم و می رویم پی کارمان. نهایتا آینه ی آسانسور را وقت صعود و نزول ببینیم که باز همان خودِ بی خودمان است.
چقدر از خودم بدم آمد وقتی فهمیدم آن پارچ شربت پرتقال را که همسرم گفت یک خانومی آورده دم در فوری توی ظرفی خالی کردیم و پسش دادیم و هیچ نفهمیدیم قرار بود این شربت ها شفای همسر در کما رفته اش را بدهد. چرا بهمان نگفته بودند؟ چرا شستم خبردار نشده بود؟
نرده ی بیرونی حیاط پرشده از پارچه های تسلیت و تعزیت. دیوار داخل حیاط هم تکیه گاه تاج های گلایل بدبخت است که با تمام گل بودنش یادآور مرگ است و مرگ.
می روم توی تراس تا گلدان نورسیده ام را آب بدهم. هفته ی پیش یک ساعتی توی تراس ِ نیم متر در یک مترمان مشغول کاشتن قلمه ها و آب و کود دادنش بودم. دو روز است که گیاه کوچکم به آب و هوای محله عادت کرده و گل داده.
پس زمینه ی تراس و گلدان کوچکم ردیف گلایل های توی حیاط است. حتما همسایه ی مرحوم هم دیگر مرگش را باور کرده که اینجا خانه اش گل داده. مثل گیاهم که زندگی اش را باور کرد.
چرا همه ی این ده ها و شاید صد گلایل توی حیاط غم بار است و دو تا گل کوچک نیم سانتی من امیدبخش؟
آخر من به کجای این مسلمانی ام دل خوش کنم که حتی نمی تواند برود به بازماندگان همسایه ی مرحومش تسلیت بگوید؟ پس این چه شربتی بود که من سر کشیدم؟
پس کو اون سفارش که همسایه از همسایه ارث می بره
عیب نداره
بعد ار این هوای بقیه را داشته باش
چون باز هم مرگ سراغ آدمو می گیره
چشم
تجربه شد
خداییش شما نویسنده نیستید؟ چه قلم زیبایی دارید! چقدر زیبا همه چیز را توصیف می کنید آدم لذت می بره کاش نوشته هاتونو کتاب می کردید تا راحت تر بشه خوند
اوه خدای من...
حوراء خانوم من ظرفیت اینقدر تعریف و تمجید رو ندارما.
این نظر لطف شماست.
خواهش می کنم نوشته های وبلاگتونو کتاب کنیدخیلی زیباست خیلی قشنگ توصیف می کنید مثل نویسنده های حرفه ای دنیا...
یک کتاب با همین عنوان زیرپوست زندگی متأهلی...
من 4 ساله متأهلم اما هنوز فکر نمی کنم من و شوهرم "یک خانواده" باشیم! دید شما به زندگی خیلی تمیزه! من انگار همه چیز را تار و نمناک می بینم! چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر می کردم اگه حرف بزنم یا بنویسم دیدم بهتر میشه اما بعد مدتی وبلاگی را هم که داشتم دور انداختم آخه حتی عنوانش پوسیده بود: دل پریشون!
دوستتون دارم: حوراء
پیشنهاد می کنم سعی کنی خوبی های زندگی رو گلچین کنی و توی وبلاگ بیاری. شاید تا حالا همه رو کنار هم ندیده باشی
الآن که دارم مطالب وبلاگتو از آخر به اول می خونم تو سایت دانشگاهم... خدا خیر بده استادمونو که باز پشت در اتاقش نوشته امروز کلاس تشکیل نمیشه! و باعث آشنایی من با وبلاگ شما شد. ساعت 3 باز کلاس دارم و باید برم اما دل نمی کنم از این خانه عشق که تو بنا کردی در این دنیای مجازی. وقتی از پوپک گفتی، از دنیای خانم های تو آرایشگاه، از واژه پردازی برای تبریک سال نو، از جوراب و ساق دست زاپاس توی کیف، از تعجب آدما از عروسی بی بزن و برقص و ... انگار همشون حرفهای توی ذهن و دل من بودند که هیچ وقت روح کلام درشون دمیده نشده بود... ممنونم ازت
خواهش می کنم
پس منتظر آدرس وبلاگت هستما
سلام
خوب توصیف میکنید. خیلی خوب
سلام
ممنون
سلام
امان از این آپارتمان نشینی
علیک سلام!
امان...
سلام عطیه جان، این سایت چارقد رو دیدی؟
http://news.charghad.ir
سلام
بله دیدم. چطور مگه؟ خبر خاصی نظرت رو جلب کرده؟
یک بار برای یکی از همسایه های خانه قبلی مان نبات سوغاتی از اصفهان بردیم. فکر میکردیم [بعضی از] قمی ها هم مثل اصفهانی ها اهل معاشرت با همسایه باشند. ولی سوغاتی را برگرداند و با غروری که بخاطر ثروت و فرزندان پولدارش از سر و رویش می بارید، با لهجه ی قمی خطاب به ما (یک طلبه ی یلّا قبا با یک همسر تازه عروسِ تازه از اصفهان آمده) گفت: «میخوام چِکار؟»
این رفتار چنان تأثیری در ذهنیت ما (همان قبلی) گذاشت که هنوز که هنوز است در بک گراند ذهنمان از هرچه قمی و هرچه لهجه ی قمی است متنفریم! مگر اینکه خلافش ثابت شود!
نتیجه اینکه نباید انتظار داشته باشم همه ی همسایه ها هم مثل من مشتاق ارتباط باشن.
شاید همچین برخوردی برای منم پیش بیاد!
به هر حال شما بهترین کارو انجام دادید و اون پیش خدای خودش جوابگو هست.