اینجا تلویزیون جز موقع خوردن غذا، روشن نمی شود. مگر اینکه اخبار مهمی داشته باشد یا پخش زنده برنامه خاصی. از آخرین کانالی که خاموش شده بود، از همانجا روشن می شود و چند دقیقه ای سکوت را می شکند.
بین همین برنامه های شانسی که می بینم، اگر اشتباه نکنم شبکه 2، داشت پیرمردی را نشان می داد که در خانه ای با دیوارهای گل مالی شده پشت یک میز تحریر طلبگی (پایه کوتاه) روی زمین نشسته بود. پیرمرد عینک ته استکانی دورمشکی زده بود و کلاه بافتنی قهوه ای اش را تا بالای پیشانی کشیده بود. در نگاه اول فکر کردم کشاورز نمونه یا باغبان موفقی باشد؛ اما میزتحریر و عینک و کتابهایی که به طرز ناشیانه ای در طاقچه های پشت سرپیرمرد چیده شده بود حکایت دیگری داشت.
شمرده و ساده صحبت می کرد. گفت که پدرش رعیت بوده و باغبان. از کودکی دوست داشته مثل بچه های دیگر به مکتبخانه برود و خواندن یاد بگیرد؛ اما پدرش با همان هفت هشت کتاب سرمایه شان، معلم سرخانه اش شده بود. تا سالها کتاب هایی را دست بچه های همسن و سالش می دید و دوست داشت بخواند. به قول خودش عقده ی کتاب پیدا کرده بود. در هجده سالگی عشق کتاب او را به کار در کتابفروشی کشاند و بالاخره بعد از ده سال حسرت توانست گلستان سعدی را دست بگیرد و بخواند.
خیلی خودمانی و بی غل و غش خودش را دیوانه ی کتاب می خواند. گفت وقتی در سی و پنج سالگی داشته توی چاپخانه کار می کرده برای اولین بار کتاب کلیله و دمنه را دیده و پیش خودش گفته این همان کتابی است که من در کودکی به آن نیاز داشتم و تصمیم گرفت که داستان های کلیله و دمنه را به زبان ساده برای کودکان بازنویسی کند.
تا اینجای برنامه هنوز چندان جذب نشده بودم؛ اما اسم کتاب را که برد دهانم از تعجب و فلاش بکی که ناگهان به سال های کودکی می بردم بازماند!
«قصه های خوب برای بچه های خوب»
پیرمرد با دقت کلماتش را گلچین می کرد. انگار ذهنم را خوانده باشد. گفت خیلی از جوان ها و آدم های سی، سی و پنج ساله ی الان به من می گویند که ما با کتاب تو خاطره ها داریم...
خاطره ها داریم...
راست می گفت. برگشتم به سال های دور و آن خانه ی خاطره انگیزی که همیشه برایم سوال بود چرا متراژ حیاط و زیربنای خانه تقریبا یکی است. به آن سال ها که هر ازچندی صدای زنگ خانه، مادر را به دم در می کشاند. پشت چادر رنگی اش قایم می شدم و پاهای مردی کنار موتور را می دیدم که دارد چند کتاب به مادرم می دهد. از همان توی حیاط کتاب را باز می کردم و ورق می زدم. سنم هنوز به خواندن قد نمی داد.
برادر بزرگم کتاب را می خواند، من ورق می زدم و عکس هایش را میدیدم، سهم برادر کوچک هم خط خطی کردن کتاب بود. بزرگ که می شدیم کتاب ها بینمان می چرخید و کتابی را که سالها به خطوط عجیب و غریبش زل زده بودم با سواد داشته و نداشته ام می خواندم.
«قصه های خوب برای بچه های خوب» به خاطرات همان سالها پیوند خورده. کتاب هایی با جلد زرد و نارنجی و ... و متنی سیاه و سفید. تصویرسازی های ساده و داستان های حیوانات که حال بعد از بیست و چند سال فهمیدم کلیله و دمنه بوده! و آن بچه ها با صورت گرد و درشت روی جلد که مثل گروه سرود کنار هم ایستاده بودند... نمی دانم در کدامیک ازین اسباب کشی های مکرر این سال ها جامانده اند، کاش با همان خط خطی ها ، که برادرم دقیقا روی چشم و ابروی نقاشی ها هنرنمایی می کرد، پیدایشان کنم.
بعدتر فهمیدم آن آقای پستچی کتاب ها را از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می آورده. برای سن من کتاب های رنگ آمیزی هم داشتند. مثلا یک کتاب بود به شکل پروانه و هر صفحه اش طرح خاصی از بال پروانه بود و من باید به سلیقه خودم رنگش می کردم. با همین کتاب ها بزرگ شدیم و قد کشیدیم. حوالی نوجوانی عموی روحانی قم نشینم من و دو برادرم را با مجلات پوپک و سلام بچه ها آشنا کرد. به عنوان هدیه یک سال مشترکمان کرد و سال های بعد خودمان با اشتیاق دنبالش می رفتیم. عاشق قسمت «خاطرات ریزه میزه» بودم. داستان هایش را می خواندم و فکر می کردم قم چه جای خوبی است که همچین مجلاتی دارد! شاید یکی دو شماره هم کیهان بچه ها و سروش کودکان خوانده باشم؛ اما عمده ی نوجوانی ام و خیالپردازی های آینده ام با «سلام بچه ها» گذشت.
به سنی رسیده بودم که دیگر چندان قد نمی کشیدم؛ اما حس می کردم ذهن کوچکم در عالم کتاب و مجلات، نوزادی بیش نیست. دارم فکر می کنم به این روند معرفی و شناخت کتاب و مخصوصا مجلات. از آن سروش جوانی که سال ها مشتری پروپا قرصش بودم تا قسمت مجلات کتابخانه ی جامعه الزهرا که همیشه قبل از شروع مطالعه به درس های کلاسی باید یک ساعتی مالیات آن طبقه را می دادم و می خواندم!
تا همین روزها... که مامان رفته پنجاه شصت هزار تومان داده کتاب رمان تا بخواند و به همه بدهد بخوانند. تا همین دیروز حتی که مادر داشت می گفت مقاله ی خوبی درباره ی حجاب در اینترنت خوانده، عنوان و نویسنده ی مقاله را گفت و همینطور که توضیحش می داد فوری مقاله را پیدا کردم تا سر فرصت بخوانم.
پیرمرد می گفت اینکه عنوان کتاب «قصه های خوب برای بچه های خوب» بوده باعث می شد بچه ها فکر کنند اگر این کتاب را بخوانند بچه ی خوبی هم می شوند و اینگونه جذبش می شدند.
ممنونم آقای مهدی آذریزدی به خاطر قصه های خوبت
ممنونم مامان به خاطر تلاش تاکنونت برای تربیت بچه های خوب
منم خیلی این کتابا رو دوس داشتم. همینطور سروش نوجوان رو.
هوم. چقد هممون خاطره داریم با این کتابا. گاهی فکر میکنم بچه های ما هم میتونن اینهمه خاطره قشنگ از کتاب و کتابخونی داشته باشن
هوم. چقد هممون خاطره داریم با این کتابا. گاهی فکر میکنم بچه های ما هم میتونن اینهمه خاطره قشنگ از کتاب و کتابخونی داشته باشن یا ما اندازه مامانامون مادرای خوبی خواهیم شد؟؟
هرچقدر دختر خوبی بودیم، همسر خوبی هستیم، مادر خوبی هم خواهیم شد انشاالله.
شاید فکر می کنیم فقط با همون کتابایی که خاطره داریم بچه هامونم باید خاطره داشته باشن تا بچه ی خوب بار بیان؛ اما همیشه راهی برای خوب بودن هست...
یادمه یه داستان داشت با اسم "خر برفت و خر برفت و خر برفت"
توی ذهنم بدجوری مونده هنوز
یادم نیست.
حالا کجا برفت؟؟
فاطمه! بیا شفاف سازی کن. منم یادم نیس.
بالاخره خره کجا برفت؟؟
:)
خدا بیامرزدش
اِ... مگه فوت کردن؟
خدا رحمتشون کنه
سلام
آفای آذر یزدی ازدواج نکرده بودند. چندسال پیش مستندی در سیما از ایشون دیدم که حسرت ازدواج نگردن رو میخوردن. و حتا به صراحت گفتند که اگر من تو این خونه بمیرم کسی نیست من رو پیدا کنه.
بگذریم ....
فوت کردند. فکر کنم تیرماه 88 فوت کردند.