از روزی که آن زن گدا مثل آشناها زنگ در خانه مان را دوتایی زد و ما خیال کردیم که پدرم آمده و پریدیم دم در... از آن روز یقینم بیشتر شد که زنگ های دوبله و بلکه بیشتر هیچ چیزی را ثابت نمی کند!
پای سیستم بودم که همسرم زنگ زد. یک، دو، سه، چهار... همیشه می شمارم. تا هفت هشت تا را هم شمرده ام. در ساختمان را می شود به حساب آشنا بودن باز کرد؛ اما برای گشودن درِب واحدمان حتما باید از چشمی نگاه کنم. هزار تا زنگ هم که بزند!
هیچ وقت یاد ندارم بیش از یک بار زنگ در را فشرده باشم؛ مگر با چند دقیقه فاصله.
هنوز هم نمی توانم بدون در زدن وارد کلاس شوم و بدون بالا بردن انگشت اشاره و رخصت طلبیدن از استاد بیرون بروم.
بارها پیش آمده که سر سفره نشسته ایم و من پرسیدم که آیا این لیوان من است؟ می شود آن بشقاب را بردارم؟ اجازه دارم نگاهی به کتابت بیندازم؟ اشکالی ندارد اگر با موبایلت تماس بگیرم؟
با خانواده و دوستان و زندگی تعارف ندارم. غیر ازین نمی توانم باشم. تا حالا هم دلیلی ندیده ام که قانع شوم خودم را عوض کنم. سعی می کنم حد نگه دارم. البته این ها حدود ساده ی زندگی هستند. به حدود و حقوق اساسی که می رسم پایم می لنگد!