نگاهی به چپ و راست کوچه می اندازم. خلوت است. می شود با همسرِ روحانی قدم زد و عینک آفتابی به چشم داشت. مسیر حرکتمان دقیقا رو به خورشید بود و نورش به شدت آزاردهنده.
به خیایان که می رسیم توصیه می شوم به برداشتن عینک. روسری ام را جلوتر می کشم که نقاب چشمانم شود. چادرم را سفت و سخت چسبیده ام و با حفظ فاصله ی قانونی، کمی عقب تر از همسر راه می روم. انگار که غریبه باشیم و نباشیم! نگاه مردم اینقدر خیره و سنگین است که حتی می ترسم برای رد شدن از خیابان گوشه ی عبای همسر را بگیرم.
هر دو گامی که برمیداشتم باید یک قدم می جهیدم تا فاصله مان حفظ شود. همانطور که سر به جلو داشت و سینه سپر، گفت: خب یه کم تندتر راه بیا.
- نمی تونم تندتر ازین بیام
- چرا؟
- خب من باید بدوم تا بهت برسم. راه رفتنم تندتر ازین نیست.
- مگه مشکلی داری؟
- نه
- پس چرا تندتر نمیای؟ دیر شد.
- ای بابا! اصلا دوست ندارم تند راه بیام.
- آها! خب زودتر می گفتی. که دوست نداری.
حالا بیا و توجیه کن که هر دو گام من یک گام توست و با احتساب سرعت قدم ها که من همیشه کُند و با آرامش بوده ام و دلم می خواهد از راه رفتنم لذت ببرم و همسر انگار که همیشه ی خدا یک هدف فرضی را یک متری اش تصور می کند و قدم زدنش هم دویدن است... بیا و توجیه کن این فاصله ی رو به تزاید را.
چه خوب است که پس ِ دوست داشتن دلیل دیگری لازم نیست!