فعلا این ضعف مسخره، همه ی هوش و حواسم را برده. نه درسی نه کاری نه قرآنی. مدرسه که می رفتیم معلم از بچه هایی که مشق شان را یادشان رفته بود می پرسید: آخه تو نون خوردن یادت می ره که یادت رفته مشق بنویسی؟
راستش من نان خوردن یادم می رود! بارها شده - مخصوصا وقتی تنها هستم- ناهار خوردن یادم برود. صبحانه که اغلب. شام هم ارزشش را ندارد!
اصلا هیچ غذایی اینقدر سر شوقم نمی آورد. اشتها تعطیل.
حالا من که حسابی ازین ور بوم افتاده ام. اما روزهایی که مثل آدمیزاد اشتها داشتم همیشه از پرخوری و سنگین شدن بعد از غذا متنفر بودم. اینقدری غذا می خوردم که فقط احساس گرسنگی نکنم.
حالا بِــِکِش عطیه خانوم!