یک روز بیدار می شوی می بینی همه ی سوژه های وبلاگت که تا دیروز داشتی توی ذهنت پر و بالش می دادی برایت مسخره شده.
می مانی توی کار دنیا.
حس می کنی مزخرف تر از وبلاگ نویسی آفریده نشده.
وبلاگت را ورق می زنی و خودت را ریشخند می کنی که ای بابا چقدر بیکار بودیم درباره دستکش ظرفشویی و نعنا خانوم همسایه نوشتیم!
این یک روز هم بالاخره تمام می شود و برمی گردی به شوق وبلاگ نوشتن سابقت.
خوبی وبلاگ این است که مشق شب نیست. مجبور نیستی هر روز سیاهش کنی. هر وقت دلت کشید هرچه خواست دل تنگت بنویس.
بله خب یک عذاب وجدان مزخرفی به جان آدم می افتد از ننوشتن؛ اما بیخیال. من اینقدرها بزرگ شده ام که خودم وبلاگم را مدیریت کنم نه وبلاگ مرا.
کسی هم که به کسی نیست شکر خدا. بعضی وقت ها فکری می شوم یک وصیت نامه در یادداشت های چرکنویسم ذخیره کنم؛ ولی خب اصلا امیدی ندارم که بعد از من منتشر شود! یعنی تا این حد اینترنتِ مثلا دهکده ی جهانی، سلول انفرادی شده.
نگهبان! می شود این دریچه را باز کنید؟ نور می خواهم...