راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

روزگار ما

این نیز بگذرد

.

.

.

بعدی بیاید

اوقات فراغت از کجا بیاورم؟

از یکی دو هفته پیش فکری شدم اوقات فراغت خود را چگونه بگذارنم؟ معمولا این سوال موضوع انشای آخر سالمان می شد. یا اول سال می پرسیدند اوقات فراغت خود را چگونه گذراندید؟


به این تخته وایت برد کنار میز تحریرم حسابی بدعادت شده ام. با یک خط عمودی صفحه را دو نیم کرده ام. نیمه سمت راست به دو قسمت بالا و پایین تقسیم شده. قسمت بالا برای درس های این ترم دانشگاهم بوده. طراحی کامپایلر، هوش مصنوعی، شبکه های کامپیوتری و ... تعداد کل صفحات هر درس را نوشته ام، از اول ترم هر یک صفحه که می خواندم می نوشتم. بعد درصد می گرفتم تا حالا چقدر از کتاب را خوانده ام. به پنجاه که می رسید نفس راحتی می کشیدم. خلاصه از اول ترم ماشین حساب از دستم نیفتاد!


هر امتحانی که دادم جلوی اسم آن درس تیک خورد. نمره ی احتمالی تشریحی و تستی ام را نوشتم و نمرات که وارد سایت می شود با نمرات تخمینی خودم مقایسه می کنم. فقط مانده گزارش کار بنویسم و تحویل یک رئیس فرضی بدهم! 


قسمت پایین مال درس های این ترم حوزه هست. فلسفه 2، تفسیر 2، لمعه 1 و ... . همه تقسیم بندی های دروس دانشگاه را دارد با این تفاوت که تا حالا سفید مانده. امروز که امتحانات دانشگاه تمام شد باید بروم سر وقتش.


می رسیم به نیمه چپ تخته که الان لیست بلند و بالایی روی خودش دارد. نمی دانم چه شد که امسال توهم برم داشت حتما اوقات فراغت زیادی دارم. نشستم کارهای عقب مانده را برای خودم ردیف کردم. طبعا یکی دو کار نصفه نیمه هم از در و دیوار نازل شد. حالا بماند که امتحانات جامعه آخر تیر تمام می شود و عملا دو ماه بیشتر نمی ماند. رمضان هم که ماه خداست! اینها را اضافه کنید به تنها واحد اختیاری باقی مانده دانشگاه که امتحانش آخر شهریور است و کلاس زبان دو روز در هفته ای که این ترم ثبت نام کردم و وظایف معمول خانه داری و همسرداری. برای خودم مقرر کردم که این تابستان مسجد محل را به فیض وجودم برسانم، عکس های گم و گور را از توی هارد بکشم بیرون و یک آلبوم چاپ کنم، مدام بنویسم و بخوانم و بخوانم، عربی ام را مرور کنم و زبان انگلیسی را تقویت. دوربین را بیندازم گردنم و توی شهر پرسه بزنم. آخ یادم رفت. بافتنی! بافتنی! بافتنی! و هزار و یک خرده کاری دیگر.


مانده ام این همه کار را کجای دلم جا بدهم!

راستش من هیچ وقت درک درستی از اوقات فراغت نداشتم. حتی اگر به شخص یا مکانی تعهد نداده باشم اینقدر برای خودم اشتغال زایی می کنم که هیچ اوقات فراغتی باقی نمی ماند.

شکرت خدا

 

می ترسیدم این تابستان حیف شود.

زندگی به سبک گوگل پلاس

رابطه:

نمی خواهم بگویم

مجرد

در یک رابطه

نامزد

متاهل

پیچیده است

دارای یک رابطه آزاد

بیوه

دارای شریک زندگی

دارای رابطه رسمی باهم جنس


کاش می شد بعضی گزینه ها را خط زد! ولی وقتی وارد یک سیستم می شوی باید ایدئولوژی اش را هم بپذیری. گزینه ها را بخوانی و با احترام به همه عقاید خیلی متمدانه یک مورد را انتخاب کنی! عملا یعنی بقیه را هم به رسمیت شناخته ای. 


نه اصلا بیا و گوگل پلاس را تحریم کن. چون همجنس بازی را از روابط محتمل زندگی یک شهروند اینترنت می داند. آن وقت چه؟ می شود سنگری مثل بالاترین.


آ خدا... یک توک پا از آن عرشت کبریایی ات بیا پایین بگو ما چکار کنیم؟ اصلا ننگم می شود در این صفحه بزنم «متأهل» و تایید کنم. وقتی می بینم همچین روابط افتضاحی هم ردیف قداست ازدواج است حالم به هم می خورد.


عید و غربت

همین سه سفری که روز مبعث را مدینه بودم کفایت می کند که دیگر هر سال مبعث یاد مکه و مدینه باشم.


فکر نکنید ستون های مسجد النبی را چراغانی می کنند و آذین می بندند و نقل و شیرینی پخش می کنند. نه. اینقدر همه چیز عادی و مثل همیشه خفقان است که مجبور می شوی چند بار از همسفری ات بپرسی راستی امروز چندمه؟ بعد که شنیدی 27 رجب یادت بیاید اینجا حکومت با سلفی هاست.


خیلی عجیب سه سفر اولم مصادف می شد با آخر رجب و اول شعبان. ایامی که قاعدتا باید جشن و سرور باشد؛ اما نبود.


فقط یک بار یک بار کمی طعم جشن این ایام را چشیدم. اوایل شعبان بود. من و مادر تنها، روی کوه صفا نشسته بودیم و قرآن میخواندیم. توضیح اینکه الان خبری از کوه صفا نیست. آن وقت هم نبود البته؛ ولی با پلاستیک و این چیزها حالت کوه مانندی درست کرده بودند که ازش بالا می رفتیم و می نشستیم قرآن می خواندیم. یک جورهایی برایم محیط تفریحی ورزشی بود آنجا! الان که دیگر همان نماد کوه را هم صاف کرده اند.


خلاصه با مادر نشسته بودیم و قرآن تلاوت می کردیم. دستی آرام روی شانه ام خورد. برگشتم پشت سرم را دیدم. خانمی نسبتا سبزه رو با روسری و مانتوی عربی کمی بالاتر از ما نشسته بود. چشمان مضطربش را به چپ و راست گرداندد. بعد از توی مشتش یک شکلات در آورد و با لهجه عربی گفت:

میلاد مولانا الحسین علیه السلام


توی دلم گفتم آخ جان! امت واحده ی اسلامی!

کی این حرفا تموم میشه؟

بعضی وقت ها که همسر، دیرتر از همیشه برمی گردد خانه و من چند ساعتی تنها در خانه بودم از همان دم در شروع می کنم برایش به تعریف و توضیح. که امروز چکار کردم و کی زنگ زد و در اینترنت چه خواندم و نوشتم و اینها. یک ریز جمله می سازم و تحویل می دهم؛ چند دقیقه یک بار هم وسطش نفسی می کشم! همسر هم بی صدا گوش می دهد و با سر و دست و اوهوم گفتنی تایید می کند. 


بعد که کمی سبک می شوم می خواهم لطف کنم و میکروفن را دست همسر بدهم. 


- خب چه خبر؟ تو تعریف کن.

-هیچی! سلامتی. خبری نیست.


من را می گویی چشمم چهار تا می شود! می گویم من که از صبح خانه تنها بودم اینقدر حرف و تعریف دارم بعد تو چطور است که از صبح این همه آدم می بینی و حرف می زنی هیچ تعریفی نداری؟؟


بعد سعی می کنم به روش علمی مسئله را حل کنم. می گویم ببین عزیز من شاید تو امروز سهیمه دو هزار کلمه ات را مصرف کرده باشی می توانی چیزی نگویی؛ اما مال من هنوز سه هزار تایش مانده!

به هر حال باید به فکر سلامت روانی خودم هم باشم.

داشتم تعریف می کردم. کجا بودم؟ آها مامان صبح زنگ زد گفت که...


* قبلا جایی خوانده بودم که خانم ها متوسط روزانه 5 هزار کلمه صحبت می کنند و آقایان 2 هزار کلمه. درست یادم مانده؟