اتفاقات خوب زندگی وقتی سراغت می آید که انتظارش را نداری.
دو سالی می شود که - غیر از کتب درسی- نتوانستم هیچ کتابی به آخر برسانم. رمان، خاطره، طنز، شعر... هرچه بگویید دست گرفتم؛ اما فایده نمی کرد. چند صفحه از کتاب که می خواندم دلم را می زد و پرتش می کردم یک گوشه. دیگر از آن دختر کتابخوان خبری نبود.
البته من هیچ وقت کتابخوار نبودم. زیاد می خواندم؛ ولی نمی توانم بگویم از همه بیشتر می خواندم. فقط یکی دو سال آخر دبیرستان و چند سال اول دانشگاه می توانستم ادعا کنم از اغلب همسن و سال هایم بیشتر خوانده ام. بیشتر از آنها نویسنده ها را می شناختم و اسم کتاب هاشان را حفظ بودم.
پارسال بود که فهمیدم کتاب نخواندنم طلسم شده. هرچه به این در و آن در می زدم تا جذاب ترین کتاب و گیراترین قلم را گیر بیاورم و طلسم را بشکنم موفق نمی شدم. دیگر موضوع کتاب برایم مهم نبود. از صفت کتاب نخوان شدنم بدم آمده بود.
اینترنت می آمدم. وبلاگ، مقاله، گودر همه را مثل مشق شب تند تند تمام می کردم؛ اما لای کتاب را که باز می کردم خمیازه ام می گرفت. مادر می گوید اینترنت آدم ها را بی اراده می کند. نمی فهمیدم چطور اراده درس خواندنم بیشتر شده؛ ولی کتاب غیر درسی... حرفش را نزن!
بیخیال. مگر همه مردم دنیا باید کتاب بخوانند؟ اینهمه بی سواد دارند در دنیا زندگی می کنند و خوشبخت هم هستند. اصلا مگر همه مردم همیشه یک جور می مانند؟ آدم ها لاغر می شوند، چاق می شوند، شکست می خورند، یتیم می شوند... وقتی مبارزه جواب نداد سعی می کنند با شرایط جدید کنار بیایند و فکر کنند که از اول دنیا همین طوری بوده.
حالا می توانستم فکر کنم که من ازلی کتاب نخوان بودم. خیلی هم خوشبختم. کتاب های زندگی من فقط درسی است و کتاب آشپزی و قرآن شاید. هیچ کس نباید درین دنیا از کتاب نخوان بودنش خجالت بکشد. نباید ازینکه نه تنها کتاب جدید امیرخانی را نخریده بلکه علاقه ای هم به خریدنش ندارد سر به زیر شود. باید سرش را مثل مرد بالا بگیرد و بگوید امسال اینقدر کارهای مهمی داشته که نمایشگاه کتاب رفتن وقت تلف کردنش بوده. یادش برود سال های قبل چطور برای نمایشگاه سر و دست می شکست. با خانواده و دانشگاه و هرجا که می شد حتی دو بار نمایشگاه می آمد. کف دستش از سنگینی دسته پلاستیک های بند شده خط می افتاد و ذوق می کرد.
بیخیال. اینها گذشته ی شیرینی بود که رفت. تنها شیرینی زندگی که کتاب نیست که!
بعد یک روز... وقتی با شرایط جدید کنار آمدی، وقتی داری توی قفسه های کتابفروشی دنبال کتاب مورد نظرت برای هدیه به همسر می گردی یک رمان اسم آشنا ببینی. با بی تفاوتی برش داری و بروی پای صندوق حساب کنی. که بخواهی بگذاری کنار بقیه کتاب های خاک خورده برای روز مبادا.
خانه که برگشتی و چند صفحه اول کتاب را خواندی یک چیزی از درون قلقلکت بدهد. کتاب را می بندی و می روی غذایت را هم بزنی. برمیگردی صفحه بعدش را هم بخوانی. انگار دکمه پخش یک فیلم را زده ای و دیگر نمی توانی متوقفش کنی. کتاب های قبلی را هرجا رها می کردم داستانش هم همانجا تمام می شد انگار. مهم نبود چه بلایی سر شخصیت ها می آید. اما این یکی را اگر رها کنم می ترسم داستان به پیش برود و من عقب بمانم.
اینطوری وسط امتحانات ترم آخر، طلسم کتاب نخوانی می شکند و می نشینی پانصد صفحه بادبادک باز می خوانی.
اینجا خطاب به شما نوشته شده:
http://radioagar.blogspot.com/2011/06/blog-post_8543.html
مرسی. خیلی جالب بود!
با این که می گی کم مطالعه میکنی، قلم خوبی داری. ساده و روان.
ممنون خانوم
خواهش میکنم اجازه نده که اسیر روزمرگی شی. برای خودت ارزش قائل شو.
نظر خوبیه