ایستگاه اول بود. برادرم کارت داشت. برای من بلیط یک طرفه گرفت. همه مثل آدم های متشخص دستشان را کنج جیب کرده و عینک آفتابی بالای سر گذاشته، آدامس می جویدند و افق دوری را دید می زدند.
مترو داشت نزدیک می شد. نفس عمیقی کشیدند؛ سینه سپر کردند؛ کیفشان را محکم گرفتند و چند متری تکان خوردند تا جلوی در مترو تنظیم شوند.
درب های مترو که باز شد... ناگهان همه به سمت در مترو هجوم آوردند. زمین می لرزید. یک نفر خودش رفته بود و کیفش مانده بود. صدای نعره مردانه ای به آسمان رفت. هرکس به محض ورود خودش را روی صندلی می انداخت و سُر می خورد تا به نفر بعدی بخورد. چشم به هم زدنی همه صندلی ها پر شد.
ما هم آرام به کنجی خزیدیم.
آدم های متشخص پایشان را روی پا انداختند، هدفون موبایل را توی گوش جاسازی کردند و لابد آهنگ خارجی هم گوش دادند.