انگار همین دیشب بود. صبح زود همسر، عازم سفر تمتع بود و طبق اخلاق دقیقه نودی اکثرمان مشغول رتق و فتق اموراتش. من هم کمی کمک می کردم، کمی نمی کردم، می رفتم الکی توی آشپزخانه صدای ظرف ها را در می آوردم، بعد می رفتم توی اتاق دراز می کشیدم، از فکر سوغاتی های نیامده ذوق می کردم، از فکر یک ماه دوری پکر می شدم... همینطور نوسان می کردم.
دلم رضا داده، نداده بود به رفتن همسر. انگار همین دیشب بود ساعت دوازده و نیم. همسر گفت بیا سایت لبیک را ببینیم. می دانستم قرار است نتیجه قرعه کشی عمره دانشجویی را اعلام کنند. اگر چیزی به نام شانس وجود داشته باشد؛ هیچ وقت به من سلام نکرده بود تا آن شب.
با بی میلی و ناامیدی سایت را باز کردیم. شماره ملی و شناسنامه همسر را که قرار بود زائر اصلی باشد وارد کردیم.
حالا داشت شورم برای دیدن نتیجه بیشتر می شد. صفحه جدید، تند و تند چشم گرداندیم تا ببینیم کجای صفحه نتیجه را نوشته. نیازی به گشتن نبود.
یک صفحه کوچک مامانی به ناگاه باز شد. متن اش این بود:
تبریک می گویم! شما به عنوان زائر اصلی انتخاب شدید.
یادم باشد یک ایمیل تشکر پرملات بفرستم برای طراحان سایت عمره دانشجویی. بعد از آن شب هم چندین بار سایت را باز کردم و هر بار با دیدن آن صفحه کوچک تبریک ذوق زده شدم. احسنت به این مخاطب شناسی.
شادی آن لحظه اینقدر زیر زبانم مزه کرده که هنوز بعد از گذشت 4 ماه، انگار می کنم دیشب بوده.
خلاصه اینکه عمره دانشجویی رفتیم و برگشتیم. طبق پیش بینی های انجام شده سفر پرماجرایی بود. خودمان هم کم شیطنت نکردیم!
...
بانو...خدا را شکر...ممنون از اینکه به فکر ما هم بودید و در نشانی جدید حرفهایتان را می زنید..خدا حفظتان کند...