ترم دوم سال تحصیلی بود. هشت صبح هر روز -شنبه تا چهارشنبه- ساعت اول منطق2 داشتیم. همیشه یکی دو دقیقه پس یا پیش استاد وارد کلاس می شدم و صاف راهم را میگرفتم می رفتم ردیف آخر کلاس.
کلاسمان دو پنجره بزرگ داشت که رو به حیاط جامعه الزهرا، گل های تازه شکفته و حوض پر آب و آبی اش باز می شد. صبح ها پنجره کلاس باز بود و نسیم خنکی می زد که خواب را فراری می داد.
مقدمه یک و دو را کنار هم بگذارید. در آن دیرکردهای هر روزه ام و نسیم خنک بهاری هر روز می رفتم ردیف آخر کلاس و می نشستم کنار دست دختری که پلکش را به زور نگه داشته بود نیفتد. دستش زیر چانه اش بود و تا استاد رویش را به تخته می کرد؛ گردن دختر هم کج می شد و گاهی میز روبرویش را بالشت نرم و گرمی می پنداشت. من هم یک نگاه به استاد می کردم و یک نگاه به دختر.
هفته ها به همین منوال گذشت. یک روز از دختر که فهمیده بودم اسمش نجمه است پرسیدم: شما احیانا شیرازی نیستید؟
چشمانش از تعجب گرد شد!
- آره! از کجا فهمیدی؟
- آخه فقط شیرازیا با نسیم بهاری به این وضع می افتن!
خیلی جالب بود
ولی این شوهر ما با اینکه اصالتا مشهدیه اما بازم نسیم بهاری تاثیر زیادی روش داره