همین سه سفری که روز مبعث را مدینه بودم کفایت می کند که دیگر هر سال مبعث یاد مکه و مدینه باشم.
فکر نکنید ستون های مسجد النبی را چراغانی می کنند و آذین می بندند و نقل و شیرینی پخش می کنند. نه. اینقدر همه چیز عادی و مثل همیشه خفقان است که مجبور می شوی چند بار از همسفری ات بپرسی راستی امروز چندمه؟ بعد که شنیدی 27 رجب یادت بیاید اینجا حکومت با سلفی هاست.
خیلی عجیب سه سفر اولم مصادف می شد با آخر رجب و اول شعبان. ایامی که قاعدتا باید جشن و سرور باشد؛ اما نبود.
فقط یک بار یک بار کمی طعم جشن این ایام را چشیدم. اوایل شعبان بود. من و مادر تنها، روی کوه صفا نشسته بودیم و قرآن میخواندیم. توضیح اینکه الان خبری از کوه صفا نیست. آن وقت هم نبود البته؛ ولی با پلاستیک و این چیزها حالت کوه مانندی درست کرده بودند که ازش بالا می رفتیم و می نشستیم قرآن می خواندیم. یک جورهایی برایم محیط تفریحی ورزشی بود آنجا! الان که دیگر همان نماد کوه را هم صاف کرده اند.
خلاصه با مادر نشسته بودیم و قرآن تلاوت می کردیم. دستی آرام روی شانه ام خورد. برگشتم پشت سرم را دیدم. خانمی نسبتا سبزه رو با روسری و مانتوی عربی کمی بالاتر از ما نشسته بود. چشمان مضطربش را به چپ و راست گرداندد. بعد از توی مشتش یک شکلات در آورد و با لهجه عربی گفت:
میلاد مولانا الحسین علیه السلام
توی دلم گفتم آخ جان! امت واحده ی اسلامی!
سلام. امت واحدهی اسلامی یعنی همین صد صد و بیست میلیون شیعهی دوارده امامی ؟ بقیه مسلمان نیستن؟ با اونا نمیشه امت واحده شد؟ همین ما و چند نفر دور و برمون فقط خوبیم؟
سلام. در حقانیت شیعه که شکی نیست. بعدم من عرض کردم امت واحده ی اسلامی نگفتم که امت واحده ی شیعی! می بافید برای خودتون.