راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

غریبه های لولوخورخوره

صدای مادر را می شنیدم که بلند و شمرده قربان صدقه ی دخترش می رفت. «قربون دختر خوشکلم برم من. وای خدا چه دختر نازیه این دختر...»


شور و عشق مادر وادارم کرد برگردم دخترک را ببینم. دو سه ساله بود با موهای خرمایی و پوستی روشن. تر و تمیز بود.


بعد از 5-6 دقیقه قربان صدقه های مُدام، حالا مادر داشت به خودش می رسید. حجم زیادی رژگونه صورتی خالی کرده بود روی صورتش و داشت پخشش می کرد. دخترک به مانتوی مادر چنگ زده بود، لب و لوچه اش آویزان بود و قطره اشکی گوشه ی چشمش. 


مادر که دستش به لوازم آرایش خورد اخلاقش برگشت. «اِ... یه دقه ولم کن بذار کارمو بکنم. الان تموم میشه. دختر بدی نباش» دیگر از آن محبت و عطوفت کلام خبری نبود. انگار دارد با کارمند زیردستش حرف می زند. من همینطور مبهوت مادر مانده بودم. نمی توانستم هضم کنم به این سرعت لحن کلامش عوض شود.


تجدید آرایش مادر که تمام شد دختر را بغل زد. داشت از کنارم رد می شد. چادرم را با دو انگشت جلویم گرفته بودم. رسما زل زده بودم بهشان و داشتم فکر می کردم. ته لبخندی هم داشتم. روبروی من که رسید ایستاد. 


گفت: «خاله اگه دختر خوبی نباشه دعواش می کنی؟» لبخندم را غلیظ تر کردم و دستی به سر و صورت دخترک بغض زده کشیدم. گفتم: « نه عزیــزم. وای چه دختر خوبیه. » بعد خطاب به مادر آرامتر گفتم: «از من نترسونیدش»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد