راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

راه و ماه

زیر پوست زندگی متأهلی

گذر

کم کم دارم می فهمم چه می شود که خیلی خانم ها دلبسته ی کاسه بشقاب هایشان می شوند. همه دل خوشی شان می شود اینکه فلان ظرف کریستال را بخرند و توی بوفه بچپانند یا هر روزه روز تغییر دکوراسیون بدهند. توی اینترنت دنبال مدل مو و دکوراسیون و دستور آشپزی میی گردند. روزی یک بار به مادر و مادرشوهر زنگ می زنند و تبادل اخبار می کنند. با دستمال ِ همیشه دستشان مدام دارند گردگیری می کنند. وقت استراحتشان را زمان دم کشیدن برنج و جا افتادن خورش مشخص می کند. کنترل تلویزیون از دستشان نمی افتد و همه کارشناسان خانواده را می شناسند. 


چند وقت یک بار ترشی بیندازد و مربا و کمپوت بپزد بعد بسته بندی کند بفرستد خانه پدرشوهر که از بقیه هم تایید بگیرد عجب خانم خانه داری است! 


از نیم ساعت قبل از تشریف فرمایی حضرت والا آرایش کند و آب هم نخورد که مبادا آقا کلید بیندازند و ایشان نتوانند مراسم استقبال را فورا به جا بیاورند. کیف و کت رئیس را بگیرد؛ لیوان شربت تحویل بدهد.


آقا که خانه می آید همه چیز تمیز و مرتب است. غذا حاضر است. فقط لطف کنید بفرمایید سر میز. اصلا به سفره دست نزنید ها، خودم جمع می کنم. شما خسته اید بفرمایید استراحت کنید.

بعد آقا از توی اتاق صدا بزند: آب!!! همین کلمه کافیست. یعنی که من تشنه ام همین الان یک لیوان آب تگری برایم بیاور. بعد خانم دستپاچه شود سفره را پاک کرده و نکرده رها کند برود یخ های فریزر را خالی کند توی لیوان.


از افتادن به این روزمرگی می ترسم. خیلی

بدی اش این است که اکثر آقایان فکر می کنند این روال زندگی خوب است. یعنی همه چیز در صلح و صفا است. اما من نسلی را دیده ام که یک عمر برنامه روزانه شان همین بوده و الان یک چیزی توی زندگی شان کم دارند. همین ها هستند که وقتی ناراحت شوند می گویند: «حیفه من که جوونیمو به پات گذاشتم.» انگار حقی که باید را نگرفته اند. انگار یک چیزی طلبکارند. طلبی که تا به حال حرفی ازش نزده اند ولی از نگرفتنش ناراضی هستند. بعد منت یک عمر کارِ خانه را توی یک جمله می کوبند توی سر همان رئیس!


ترجیح می دهم با ملاک های رایج همسرِ خانه داری نباشم در عوض بتوانم همیشه چشمه ی رضایت خودم و اطرافیانم باشم.


نظرات 1 + ارسال نظر
مائده ایمانی دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ

اگه جدی جدی فهمیده باشید چی می‌شه که این طوری می‌شه می‌تونید امیدوار باشید که این بلا سرتون نیاد

جدی جدی که نفهمیدم اولش از کجا شروع میشه. شما میدونی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد